یک قدم برای انسان، یک پرش برای بشریت/ اولین نقد سینمافا بر فیلم «اولین انسان» (First Man) دیمین شزل
سینمافا- میکائیل خسرویان- اول اجازه دهید پیش از شروع بگویم این فیلم یک فیلم سینمایی استاندارد آمریکایی است و شاید بهترین آنها در این سالها که خبری از خون جوان در این سینما نبود تا نقشهای بکشد و خود را بالاتر از اسپیلبرگها و کوبریکها قرار دهد و البته نباید از حرکت خلاقانهی اسپیلبرگ گذشت. در فضایی که اسکات و کامرون یا نیستند و یا فقط و فقط به فکر ساخت کارهای سرسری هستند و فقط نگاه به فروش دارند تا اینکه خلاقیتی نوین وارد این موضوع مهم برای آمریکا کنند.
هر چیزی که پیش از این در آمریکا ساخته شده باید به کناری گذاشته شود، کاری که نولان آن را دست مالی کرده و هیچ چیزی، تاکید میکنم هیچ چیزی برای گفتن ندارد.
اولین انسان، یک درس بزرگ است برای این افراد که بی هیچ اطلاعی دست به ساخت فیلمهایی نازاینده و حتما معلول زده اند؛ منظور از درس فقط به کسانی است که در آمریکا سینمای علمی و شاید تخیلی را قصد ساختن داشته و دارند و حتی طرفدارانشان. این فیلم کلاسِ درسی بزرگ برای این افراد است؛ کسانی که زنده هستند مورد نظر بنده است، تا دیگر خود را هر چه بیشتر به سخره نگیرند و از این جوان یاد بگیرند سینمای سرگرمی چگونه است، یک سینمای سرگرمیِ آمریکایی.
شزل حالا از خود یک نولان ساخته است تنها فرق او با نولان فهمیدن صحیح سینمای سرگرمی با کمی تفکر است که در این مقام حالا شزل از دیگران و حتی نولانِ پر سر و صدا پیشی گرفته است، که پیش از این از آن انتظار ساختن یک چنین کاری دور از انتظار بود. شزل با کمک از آزمون و خطاهای گذشتگان هم میهن خود و نه خارج از آمریکا توانسته اثری در خور توجه بسازد و هر کاری پیش از این کارها را به فراموشی بسپارد؛ ترکیبی پُر استرس از یک داستان آشنا که چندین و چند فیلم سینمایی و فیلم مستند و حتی سریال از آن ساخته شده را با هوش و جهان بینی و عنصر جوانیِ خود با کمک موسیقی و نوع پایان بندی که حالا میشود به اسم او ثبت کرد در زمان حال مخلوط کند و یک اثر انگشت به دهان کننده را آماده کند.
فیلم تازهٔ دیمین شزل به صورت دو قسمت ساخته شده که روایت یک موفقیت است پیش از هرچیزی؛ تا یک سفر معمولی و استرس زا. در قسمت اول: داستان روتین است و حتی اعصاب خُرد کن، از تست های بی مورد و حتی فراوان از دیالوگ هایی که به پیش رفتن داستان هیچ کمکی نمیکنند تا مرگ فرزند.
از مرگ فرزند فیلم وارد قسمت دوم خود میشود و حتی فیلم تازه شروع میشود، چرا که ما اطلاعات کاملی از این پرش برای بشر را دارا هستیم. زمانی که دختر کوچک او میمیرد ما وارد مرحلهای از رشد میشویم و حالا با «نیل» وارد قصه و دلیل پیروز شدن او با یک دوست میشویم و چگونگی ها و چراییهای درون فکری او برای ما مهم میشود.
از حالا با مرگ دختر «نیل» ما قادر به دیدن روی دیگر «نیل» هستیم، او نمونهٔ یک آدم موفق و مصمم برای رسیدن به هدف است؛ جدا از داستانِ فیلم که آشناست همان گونه که توضیح دادم «شزل» مثل دیگر کارهای قابل احتراماش چه از ابتدا با «گای و مدلین روی نیمکت پارک» که بهترین کار او بوده تا امروز در کنار «ویپلش» و «لالالند» افت شدیدی کرد ولی باز این بار کمی نزدیک به خود شد و آدمی که به دنبال ساخت او بود به نظر میرسد با «نیل آرمسترانگ» به او رسیده است.
او تلاش کرده بیوگرافیِ دست مالی شده نسازد و یک آدمی که خود او به دنبال ساختناش در کارهای بلند و کوتاهاش بوده است را حالا بسازد و بد هم نشده این بار. کاری با اینکه من موافق فیلم باشم یا مخالفِ رویکردِ ساختاری که در کارهای ایشان بوده، ندارم، من از هر فیلم انتظاراتی دارم که باید برآورده شود و این فیلم تمام نیاز من در لحظه را برآورده کرد کاری که نه «ویپلش» توانایی آن را داشت و نه «لالالند» در گذر زمان.
شزل حالا پختهتر از پیش شده و دیگر درگیر مشکلات درونی خود و شخصیتهای فیلمهایش نیست. بی دغدغه دنبال تعریف داستانهای خود است، چه خوب چه بد.
برای او اولویت، ساختن یک آدم است تا با تلاش و چشم اندازی در اندازهٔ خود به او برسد. نکته دقیقا این جاست که رسیدن شخصیت های او به هدف، فیلمش را شکل بدهد و باز تکرار میکنم این بار توانسته بدون این که کار عجیبی کند؛ که البته در مواقعی از فیلم این کار شده است.
به همان شکلی که عرض کردم در قسمت دومِ فیلم، نیل برای پر کردن جایِ خالی، به دنبال ساختن فرزندی جدید است ولی با آمدن او هم این حفره پر نمیشود و حالا حفرهٔ او «ماه» شده است تا به او سفر کند. شزل در تمام برداشتهای خود سعی بر این دارد تا ماه در فیلمِ او یک شخصیت واحد شود و جدا از دیگران قرار بگیرد و موفق و پیروز از این خواستهٔ خود بیرون آمده است.
«ماه» همه جا حضور دارد، گاهی پر رنگ دیده میشود و گاهی کم رنگ؛ هر زمانی نیل نزدیک به چنگ آوردن ماه است، ماه پر نورتر و نزدیکتر به او دیده میشود. در فیلم و هر زمانی نیل از هدف خود دور است ماه کم رنگتر از تخیلات و آرزوهای او دیده میشود، در زمانهای پرش و نه قدم؛ ماه نزدیک و نزدیکتر است در زمانهایی که قدمهای کوتاه بر میدارد؛ ماه دور و دورتر نشان داده میشود.
روند فیلم و دیدن و ندیدن «ماه» هیجان انگیزتر هم میشود و با آگاهیِ کامل، این بار شزل در قدم ها از درونِ کابین و بستههای شخصیتها خود را به چالش میکشد و اصلا خارجی نمیگیرد؛ ولی در پرش اصلی شزل توأمان هم درون است و هم برون، هم داخلیِ نماهای شخصیت ها را داریم در کنار «ماه» و هم خارجی و صد در صد آپولو که غول پیکریِ آن یک جامد موفق تشکیل داده است که تا پیش از پرش، ما با قدم ها کلافه میشویم ولی اگر کمی حوصله کنید و قدمها را نادیده بگیرید این معجون «شزل» و«هورویتز» حتما با دیدن تیتراژ به جان شما خواهد نشست و لذتی که در لحظه منتظر آن هستید را دریافت خواهید کرد، چرا که این بار در پرانتز عرض کنم برخلاف دو فیلمِ گذشتهٔ او سو استفادهای از موسیقی شکل نگرفته و بهترین قطعهٔ فیلم را فقط یک بار، کوتاه، در فیلم و زیر صدایِ اصلی داریم و فقط به صورت کامل آن را در پایان فیلم میشنویم؛ جایی که انگار نیل تازه با همسر خود آشنا شده است و گویی حالا فردی جدید برای پر کردن لحظات خود را دیده است که پیش از این گویا عشقِ ماه او را کور کرده بود و حالا «ماهِ» او پشت شیشه است و یک بوسه به شیشه میزند با دست خود و تمام.
نمره: ۱.۵ از ۵