
مغز جیجوق
سینمافا- میکائیل خسرویان- همیشه شلوار خود را وارونه میپوشید به این شکل وارونه که خط دوخت به بیرون میافتاد و از بیرون مشخص بود وارونه پوشیده ولی او قصد دیگری داشت، از وقتی که کرونا آمد سعی بر این داشت که این بیماری را تجربه کند.
مردی که از دور در حال قدم زدن بود را در پارک ملت تماشا میکردم نزدیک خانه ما در پارک رفت و آمد زیادی داشت، ما در زیر آب در حوض زندگی میکنیم. هر بار میآمد صدای پا و صدای چیزی که شبیه روغنی در کیسه با کمی ژله به زمین میخورد باعث برهم خوردن آرامش ما میشد. این آقا یک کت سرمهای رنگِ گشاد و ارزانی بر تن داشت، زیر این کت یک تیشرت یقه گرد شتری پوشیده بود و روی این یک پیراهن مردونه سفید با راه راه آبی کم رنگ و آبی پر رنگ، دست چپاش از آسیبی که در سال هفتاد و شش دیده بود بر اثر ضربهای به شیشه بهوجود آمده بود بسته و باندپیچی شده بود بهوسیله یک شال مردانه و دست راست او مملو از خون بود.
حالا او سر به بیابان گذاشته بود؛ ته ریش داشت صدای کمی گرفته و همیشه چشمانش پُر از آب و خون بود. هوا سرد بود خیلی سرد، از آن مدل سردها که هنوز بخار از دهان خارج میشد، هر روز سر ساعت نه صبح به پارک میآمد کمی ورزش میکرد و به خانه میرفت تا این که بعضی روزها میرسید برای تخلیه و از نوسازی خود، یک روز معده او وسط پارک افتاده بود و همه سگ و گربه ولگردها روی آن ریخته بودند حالا نخورند کِی بخورند یا روزی دیگر روده خود را با چاقو دست زنجانی خود پاره پاره کرد در حالی که روی نیمکت پارک نشسته بود و نیم متری را کَند و روی زمین برای سگ های گمشده در پارک انداخت. روزی دیگر دوباره به پارک آمد؛ از ورودی پارک که وارد پارک میشد گربهها از سر و کولاش بالا میرفتند. از پلاستیکی که همراه خود آورده بود یک تیغ موکت بُری در آورد و به شکم خود فرو کرد میخندید و کمی جگر را برای حیوانات میکَند و جلوی آنها میانداخت و هربار که این کار را میکرد با کمی تُف به قسمتی که بُریده بود میزد تا جای زخم بسته شود.
روز دیگر به سراغ دیگر اعضا میرفت یک روز پا، یک روز دست، یک روز انگشت. تا زمانی به فکر تقسیم اندام خود به حیوانها میافتاد که خود سیر بود. زمانی دست خود را قطع میکرد که روز قبل انگشتهای خود را خورده بود.
در طول روزهای هفته شنبهها برای هر هفت روز خود غذا آماده میکرد پنج کیلو پیاز و یک کیلو لیمو ترش شیرازی، سیصد گرم گرانول فلفل سیاه و سفید میخرید با پانصد گرم کیوی و دو تا یک عدد آواکادو و انبه، با یک سطل ماست ترش.
اول صبح تمام پیازها را خلال و نگینی میکرد ریز و ریز همه را داخل دیگ بزرگی میریخت، تمام گرانول فلفل سیاه و سفید را با کمی پاپریکا که از قبل داشت را پودر پودر خُرد خُرد کرد و روی پیازهای خلال و نگینی شده ریخت. آواکادو را چهار تکه بزرگ کرد و به همراه نصف دیگری از انبه داخل دیگ انداخت.
نصفه دیگر انبه را اول زیر بغل خود مالید بعد لای موهای خود، تا طعم مد نظر خود را بگیرد و بعد انداخت گوشه لُپ خود و مِک میزد و میخورد و با ملچ مولوچ به کار خود ادامه میداد.
اول از کنار تخته قصابی خود ساطور را برداشت و بینی خود را با دست چپ گرفت و با دست راست ساطور را از بالا به پائین کِشید تا بینی کامل با استخواناش کنده شود. باز در حالی که ملچ مولوچ میکرد انبه را با خونی که از بینیاش میآمد یکی شد و حالا باز به داخل دهان برد و ادامه داد(ملچ مولوچ.)
بینی را در ظرفی دیگر انداخت به سراغ شکم خود رفت از زیر سینه تا پائین ناف را با همان ساطوری که بینیاش را قطع کرده بود از بدن جدا کرد. دست چپ خود را روی تخته قصابی گذاشت و با دست راست تا بازو قطع کرد. به داخل ظرفی انداخت که بینی بود، سپس انگشتان دست خود را با دقت با چاقوی دسته نارنجی جدا کرد. کف آشپزخانه نشست و پای راست خود را به روش دست چپ خود از جا کند تا زانو، بعد به سراغ پای راست رفت. با چاقوی دسته نارنجی با همان دقت انگشتان پاها را جدا کرد و سپس هر دو پا را با دست راست به داخل ظرف بزرگی انداخت که بینی، شکم، دست چپ پای راست و پای چپ خود را انداخته بود. یک نخ سیگار گوشه لب خود گذاشت با زانوان خود به ظرف پرید و با دست راست کبریت را برداشت و سیگار خود را روشن کرد.
کمی که گذشت از آب و رگ و پی که در ظرف بود خارج شد، به همین شکل که بود ماست را اضافه کرد رنگی صورتی به غذاهای نپخته داد کمی با دست راست همه را مخلوط کرد و در همین حین کمی هم خاکستر سیگار وارد ظرف شد تا آمد خاکستر را خارج کند خود سیگار هم به ظرف افتاد. گفت: اَه حالا بد مزه میشه.
بعد از کلی کش و قوس فراوان محتویات داخل ظرف را وارد دیگ کرد پیش پیاز و فلفل و آواکادو و انبه حالا کمی نمک به غذای نپخته زد و چند باره کامل بههم زد. لیموترشها را آب گرفت با دقت هستهها را خارج کرد، یک کاسه نمک زد و دیگ را رها کرد تا خوراکیها استراحت کنند. روی زمین با آب و خون و رگ پی و دم و دستگاه خودش که از بدن آویزان شده بود به سمت تخت رفت تا این که یادش آمد دست راست و دو چشم خود را نکنده است. اول چاقوئی که سمت چپ تخته قصابی بود را برداشت بو کرد، بو را دوست داشت سیاهی چشم سفید شد از لذت. تا دسته، چاقو را در چشم راست کرد چاقو را دور صلبیه چشم چرخاند تا آسیبی هم به چشم نخورد، دوباره همین کار را با دیگر چشم کرد. کورمال کورمال اره برقی را از زیر تخت پیدا و با دندان بیرون آورد، با زانوان خود روی اره برقی ایستاد و با دندان سیم را کشید تا روشن شود. تا روشن شد با دست پرید روی اره برقی تا دستاش کنده شود. کامل و خوب کنده نشد چون هم اره برقی تکان تکان میخورد و هم مقداری از استخوان ساعد آویزان از بدناش مانده بود دوباره همین پروسه را تکرار کرد تا کامل و تمیز کنده شود. وقتی که کامل و تمیز کنده شد با دهن کل خانه را لیس زد و تُف ریخت تا تمیز شود و بعد به حمام رفت.
بیدار شد خوابید دید بیدار است باران میبارید داشت با قورباغههائی که از آسمان میباریدند حرف میزد برای این که بخواهم برایتان از قصه خودم در طول این هفته حرف بزنم واقعا کار سخت و دشواریِ، چرا که با هر بدبختی رسیدم خونه، دیدم مامانم پاچه شلوارش را چهار انگشت گرفته بالا و روی صندلی من ایستاده، پرسیدم چی شده؟ گفت: خونه موش دارهها با گوشهای بزرگ! واقعا دیدماش این دفعه دیگه دیدماش… گذشت شد روز بعد اینبار خودم صدای طاعون را شنیدم بغل گوشم بود خس خس داشت با بوی فاضلاب، مامانم کنارم خوابیده بود، اول فکر کردم سایه ریش یا موهام افتاده روی نظرم از بس شانه شده بود… ولی واقعا چشم تو چشم شدیم من و گوگولی (گوگولی اسمیِ که مامانم روش گذاشته) هر دو جیغ زدیم اون در رفت، ولی من رفتم سراغاش هر سه تا سوراخ بدن خونه را بستم، کولر رو تعمیر کردم راحت خوابیدیم… خنک هم بود در کمال تعجب. تا اینکه صاحبخانه با لهجه نمیدونم کجائیش و دستاش تا خرتلاق توی دماغاش بود. گفت حالم ازشماها بههم میخوره باید اسباب و اثاثیهتان را بریزم تو خیابون گُم شید برید. ریخت… من و مامانم دراز کشیدیم توی پارک به آسمون خیره شده بودیم سیاه بود یکم آبی یکم ستاره داشت، فرت و فرت پشت هم سیگار کشیدیم با یکم توت فرنگی و آواکادو که تو یخچال بود و برای اینکه خراب نشود یک سیم برق از چراغ پارک کش رفتم. ساکت بود پارک برعکس چند وقت پیش حین زلزله، ولی وقتی از خواب بیدار شدم موش این بار توی بغل مامانم خوابیده بود و دوست شده بودند چون میدونید دیگه اسم بذارید روشون اهلی میشن. گیج از چند روز گذشته بیدار شدم ساعت تلفن دستیم زنگ خورد. یکمی از بازوی من را سگی که بغل من خوابیده بود گاز گرفته بود، کلی کرم و حشره هم توی ریشام گیر کرده بود اگر باورتان نشد بیائید گوش سمت راستم که چرک کرده رو ببینید که میشه سمت چپ شما. خلاصه با دستهای قیچیای خود سگ را کُشتم گردن او را قیچی کردم دستام خونی شد با آب جوی شستم دستای خونیام را، مسواکم را زدم توی آب تا خیس بشه یکم خمیر دندان روی مسواک برقیام نریختم چون خمیر دندان نداشتیم همان کرمی که داشت توی گوشم لونه میساخت را له کردم جای خمیر استفاده کردم، زدم زدم زدم تا آب راه افتاد، از دهنم. رفتم سراغ گشتن دنبال خونه، در صورتی که همه زندگی یکمی کممون را هم اول تو کوچه بعد توی پارک ریخته شده بود… خورد به ساعت شب آمدم خدمت شما لطفاً به صورت مخفیانه هرچقدر پولی که دارید را…
چقدر عجیبه مُردن صبح که از خواب بیدار شد تمام اندامهای خود برگشته بود. بیدار شد به بالکن رفت زغال را آماده کرد سراسر خانه را بوی خوبی فرا گرفته بود. زغال که آماده شد، اول چشمها را به سیخ کشید بعد گوشها، بینی، انگشتان دست و پا را به سیخ کشید و چشمها زودتر پخته شد شروع کرد به خوردن چشم ها و باز بقیه را باد زد تا وقتی که کامل گوشتها مغز پخت شوند. گوشتها را که خورد دو پا و دو دست خود را فویل پیچید و در فر گذاشت تا آرام آرام تا شب تا وقتی که برمیگردد پخته شده باشند. به پارک رفت یک چکش و میخ هم برداشت به نیمکت مورد علاقه خود رسید و همه حیوانات گِرد او جمع شدند. میخ را وسط سر گذاشت و با چکش انقدر زد تا کاسه سر بشکند بار اول که زد تصویر جلوی چشماناش برفکی شد و مزه کدئین را روی زبانش حس کرد. وقتی شکسته شد بلند شد دست راست خود را تا مچ در سر خود کرد و با هر قدم تکهای از مغز خود را روی زمین میریخت، به حوض میان پارک که میرسید دور میزد و تمام خرده مغزهای بر اثر آفتاب آب لمبو شده را توی سرش میگذاشت باقی مغز خود را روی زمین برای حیوانات میریخت تا زمانی که مغزی دیگر نماند و به خانه برگشت. صبح امروز در حال گرفتن اسنپ متوجه شدم کاظم خان مُرده است و مغز او برنگشته است. راننده اسنپ گفت: شما تبر را بیآور برویم.