مرور تفصیلی فیلمها، بازیگران و دستاوردهای فنی سال ۲۰۱۶ سینمای جهان
سینمافا- پیام خدابندهلو- این مطلب در واقع تحلیل شخصی من است بر سینمای ۲۰۱۶ جهان. با اعلام برندگان و نامزدهای هر رشته و دلیلی که برای هر کدام میآورم، ارزیابیای کلی انجام میدهم بر آنچه در سال گذشته در سینمای جهان گذشت.
طبیعی است که اینها سلیقه من است که با عنوان «اسکار شخصی من» میآید. اما سعی کردهام برای انتخابهایم دلایلی بیاورم تا از یک بازی، فراتر رود. هر چند که شما میتوانید با این دلایل مخالف باشید.
اعلام نام برگزیدگان، مانندِ مراسم اسکار است. یعنی از بخشهای کماهمیتتر شروع میکنم و در نهایت به «بهترین فیلم» میرسم. تنها بخش با موضع منفی یعنی «بدترین» فیلم را هم اولِ همه آوردهام که تداعیگرِ «تمشک طلایی» است که سالانه، شبِ قبل از اسکار برگزار میشود!
بدترین فیلم سال: اسنودن
دلیل:
متاسفانه باز هم شیلین وودلیِ دوست داشتنی، هنرش را خرجِ یکی از بدترین فیلمهای سال کرده. الیور استون همیشه فیلمهایش را برای پیامهای سیاسی میساخته، اما اگر زمانی تواناییهایش به اثری با کیفیت «جوخه» منجر میشد حالا دیگر بی حوصلهتر از آن است که بتواند خلاقیتش را نشانمان بدهد. «اسنودن» بیانیهای است علیه دولت آمریکا و در جهتِ بت سازی از ادوارد اسنودن، سرشار از شعار، بدون هیچگونه ظرافتی در تصویر و بازیها. از آن فیلمهایی که هر چقدر فاصله بگیریم خاطرهاش برایمان بدتر میشود. رابطه اسنودن با عشقش میتوانست به فیلم بُعد دهد ولی استون به قدری فیلم را بدون عشق ساخته که این «عشق» هم تو خالی است مثل بقیه فیلم.
سایر نامزدها:
بی اف جی: خودِ اسپیلبرگ با «ای تی» و «هوش مصنوعی» این قدر سطحِ سلیقهمان را درباره فیلمهای فانتزی بالا برده که خروجِ گازِ معده به جای خنده، حس چندشیمان را تحریک کند.
پیادهروی طولانی بیلی لین: آنگ لی حتی در اوجِ کارگردانیاش در «زندگی پی» فیلمش فاقد حس و روحِ واقعی بوده، این یکی که مثلِ سربازانِ خودِ فیلم، سردرگم است و معلوم نیست انگیزه ساختنش چه بوده.
کتاب جنگل: وقتی تصمیم به ساخت بازسازی واقعی یک انیمیشن است باید دستاوردی در نسخه جدید باشد، مثلِ ارتقای وجه بصری در فیلم تازه «دیو و دلبر». اما «کتاب جنگل» آن شورِ جادویی کارتون واقعی را هم نا بود کرده و کم رمقی داستان را بیشتر به رخ میکشد، حتی اگر جلوههای ویژهاش به لحاظ فنی عالی باشد.
یافتن دوری: همان داستانهای فرمولی انیمیشنهای دیزنی. تصادف و بقا در آخرین لحظه، امدادهای غیبی، پیامهای ظاهرا بزرگ اما شعاری و… اگر قسمتِ قبلی به خاطر تازگیاش در ورود به اقیانوس جالب بود، قسمت جدید زیباییهای درون آب را هم صرفا تکرار کرده.
توضیح:
این پنج فیلم از میان آنهایی که دیدهام انتخاب شدهاند. طبیعی است که من آثار بحثبرانگیزتر را دیدهام و قطعا فیلمهای بدتر از اینها در سال گذشته فراوان بودهاند.
بهترین فیلم فارسی زبان: ابد و یک روز
دلیل:
کمتر کسی اگر نداند، باور میکند این فیلم را یک کارگردانِ فیلم اولی ساخته. روستایی چه در طراحی جزئیات فیلمنامه و چه اجرای سکانسهای شلوغ و پر سر و صدا، در حدِ پخته ترین فیلمسازان عمل کرده. البته تاثیر تدوینگر و صدابردار و بازیگرانِ کاربلد فیلم، غیر قابل انکار است، اما بزرگترین فیلمسازان جهان هم همیشه از همکاری استادان رشتههای مختلف، بهره بردهاند. مهمترین دستاوردِ فیلم، بازی و نقشی است که پریناز ایزدیار بر عهده داشته. دختری که با تمام مشکلاتش، تنها نقطه تکیهگاه خانواده است ولی عملا دارد قربانیِ خودخواهی آنها میشود. انتخابِ پریناز ایزدیار تصمیمی فوقِ هوشمندانه بوده و او نه تنها مقابل غولهایی چون پیمان معادی و نویدمحمدزاده کم نمیآورد که بهترین بازی فیلم را به خود اختصاص میدهد. در مجموع بازی تمام بازیگران فیلم خوب است و اگر چیزی به اسم «جایزه گروهی بازیگران» در ایران وجود داشت، بدون ذرهای درنگ به «ابد و یک روز» میرسید. همین که یک سال بعد، در جشنواره اخیر بسیاری از فیلمها به کپیبرداری از «ابد و یک روز» روی آورده بودند نشان میدهد روستایی، چقدر «خودش» است.
سایر نامزدها:
فروشنده: اصغر فرهادی با هر فیلمش، میخکوبمان میکند. اما چیزی که «فروشنده» را از دو فیلم قبلی فرهادی جدا میکند، تلاش فرهادی برای تجربههای جدیدتر است که شباهتهای این یکی را به آثار قبلی، کمتر کرده. استفاده از «تئاتر» و رفت و برگشتهای متعدد از زندگی و تئاتر به یکدیگر، بسیار به تنوع بصری فیلم کمک کرده.
لاک قرمز: یک فیلم جاه طلبانه درباره تقابل دختر نوجوانی با ذهنی فانتزی و خوشبین با جهانِ نکبت اطرافش. بازی شاهکارِ پردیس احمدیه در کنار هنرنمایی چشمگیر مسعود کرامتی و پانتهآ پناهیها، به محصولی منجر شده که عملا شبیه هیچ فیلمِ دیگر سینمای ایران نیست. البته که سلیقه هنرمندان و داوران و منتقدان ایران محدودتر از آن است که چنین فیلمی درک شود…
لانتوری: درمیشیان با همین سه فیلم، امضاء خودش را پیدا کرده. تصاویری عریان از خشونت اما با چاشنی عشقهایی واقعّبینانه ولی شیرین که فضای فیلمهایش را تلطیف میکند. بازگشتِ مریم پالیزبان خوشبختانه با فیلمِ خوبی اتفاق افتاده.
نفس: نرگس آبیار در این فیلم چنان کرده که «شیار 143» در برابرش به شوخی میماند. فیلمبرداری، تدوین، موسیقی، طراحی صحنه و طراحی لباس همگی در خدمتِ به پرواز در آمدن تماشاگر هستند با رویاهای دختربچه خردسالی که کارگران، بازیای در حد معجزه از او گرفته.
بهترین فیلم انیمیشن: اسم تو
دلیل:
ژاپنیها فوق العادهاند! بر خلاف هالیوود که میخواهد همه چیز را فرمولیزه کند، شخصیتهای سیاه و سفید بسازد و با تصادف جلو ببرد (با این بهانه که کار کودک است و نباید جدی گرفته شود) ژاپنیها سعی میکنند کمتر متوسل به کاراکترهای مثبت و منفی شوند و برای خلق درام، بیشتر به نبوغ خودشان مراجعه کنند. «اسم تو» با ایده فوق العادهای جا به جایی یک روز در میان پسری اهل توکیو و دختری روستایی و استفاده از تمام ظرفیتهای چنین ایدهای، دنیایی تازه و ترسناک را پیشرویمان میگذارد که بهترین دوایش، عشقی است که میان همین دو نفر شکل میگیرد. با این حال قرار نیست همه چیز به خوشی ختم شود یا به تلخی برسد. چرا که هیچ چیز این انیمیشن سیاه و سفید نیست. نه قرار است امیدِ الکی بدهد و نه با تلخی، روشنفکرانه جلوه کند. همان چیزی است که باید. غافلگیری و شوک و به فکر فرو بردن تماشاگر. جدا از داستان بدیع و شخصیتپردازی عالی دو کاراکتر اصلی، جنبههای بصری انیمیشن فوق العاده است خصوصا در سکانسهای فرود آمدن ستاره دنباله دار و فضای برزخ گونه میان دو کاراکتر اصلی.
سایر نامزدها:
آواز: یک انیمیشن برآمده از دلِ هالیوود و اتفاقا تجاری که از کلیشههای هالیوود سرپیچی کرده! مسابقه خوانندگی حیوانات که به نوعی کاریکاتوری از خوانندگان و سبکهای موسیقی امروز هم هستند، با کاراکترهایی به شدت دوست داشتنی که بسیار انسانیتر از انسانهای دیگر انیمیشنهای هالیوود هستند!
لاکپشت قرمز: این اثر صامتِ ژاپنی، روایت تلخی از عشق و تنهایی میدهد و به پایانی میرسد که آدم را بلاتکلیف میگذارد. قادر است بدون حتی یک کلمه دیالوگ، با تصاویرِ غمزدهاش داستانی را روایت کند که تماشاگر را بر جای خود میخکوب کند. این جادوی واقعی انیمیشن است!
توضیح:
زمانی که اسامی نامزدها را نوشتم، «اسم تو» را ندیده بودم حالا که دیدم تغییری در نامزدهای این بخش انجام دادم! چون اسکار شخصیام آنقدر واقعی نیست که نشود اسامی نامزدها را بعد از اعلام، تغییر داد!
بهترین جلوههای ویژه: کتاب جنگل
دلیل:
هر چند محصول نهایی، دستاوری محسوب نمیشود ولی انصاف نیست که کار سازندگان جلوههای ویژهاش را نا دیده بگیریم. آنها تقریبا همه لوکیشنها حتی جنگلهای سرسبز فیلم را از نو طراحی کردهاند، گویی که یک انیمیشن کامل تولید شده که فقط پسربچهای واقعی به دلش فرستاده شده! حتی اگر انبوه حیوانات فیلم چندان دوست داشتنی نباشند ولی این به استراتژی غلط سازندگان اصلی بر میگردد که جادوی حیوانات خیالی انیمیشن اصلی را هم زیر پا گذاشتهاند، مگر نه طراحان جلوههای ویژه، آنچه که سفارش داده شده را در حد کمال انجام دادهاند و میشود امیدوار بود از دستاوردهایشان بعدا استفاده صحیحتری صورت گیرد.
سایر نامزدها:
دیپواتر هورایزن: مهمترین امتیاز جلوههای ویژه فیلم این است که ابعاد کامپیوتریاش پنهان مانده، گویی که تمام صحنههای انفجار و سرازیر شدن آب، در صحنه اجرا شده. به نوعی میتوان آن را ادامه کاری دانست که در «در میان ستارهای» نولان شاهدش بودیم و به حق، اسکار جلوههای ویژه را هم گرفت.
رسیدن: این صرفا فیلمی تخیلی نبوده، بلکه میخواهد ابعاد عاطفی رابطه انسانهای زمین و موجودات فرازمینی را نشان دهد. رسیدن به حس و حال فعلی، بدون کار خیره کننده طراحان جلوههای ویژه در حرکاتِ انسانگونه موجوداتی که مطلقا شمایلی انسانی ندارند، امکانپذیر نبود.
مسافران: دو ساعت همراهی با دو انسان در یک سفینه، امکانپذیر نمیشد اگر تصاویری شیرین و رویایی از بخشهای مختلف سفینه نمیدیدیم. جدا از این، کار سازندگان جلوههای ویژه در سکانسهای انفجار پایانی فیلم هم بسیار دشوار بوده، چرا که قرار بوده ابعاد عاطفی میان آدمها هم حفظ شود و در واقع جلوههای ویژه در خدمتِ آنها باشد.
کوبو و دو تار: شاید هنگام تماشا باورتان نشود این انیمیشنی خمیری است. طراحان فیلم به آن پویاییای دادهاند که انگار همه چیز در نرمافزارهای کامپیوتری طراحی شده. در حالی که جلوههای ویژه فیلم باید با حرکات عروسکهای خمیری فیلم، مطابقت پیدا میکرده و این دستاورد کمی نیست که نتیجه به اثری منجر شده که به لحاظ بصری با دیگر انیمیشنهای خمیری که میشناختیم فاصله زیادی دارد.
بهترین چهره پردازی: فلورانس فاستر جنکینز
دلیل:
کاری که طراح گریم و موی این فیلم انجام داده، ارائه تصویری چند لایه است. مریل استریپ در نقش زنی بیمار و بی استعداد ولی پولدار که اصرار دارد خواننده باشد، در لایه اولیه، بیشتر شمایل ثروتمندش به چشم میآید که به شکستگی رسیده، ولی هر بار با برداشتن کلاه گیس، اندوه و رقتانگیزیاش بیشتر نمایان میشود. این نه فقط با طراحی دقیق صورت بیماری که به هر حال پولدار است و به خود میرسد بلکه با ساختنِ کلاه گیسی که نقشی حیاتی در وجه بصری فیلم ایفا کرده، به دست آمده است. بنابراین میتوان حدس زد بازی مریل استریپ میتوانست به چشم نیاید اگر گریمش به این خوبی نبود.
سایر نامزدها:
جکی: اینجا همه چیز با تکیه بر ناتالی پورتمنی است که قرار است حالات مختلف روانیِ جکی (همسر جان اف کندی) را نشان دهد، اما طبیعتا فقط بازیِ پورتمن نیست که اهمیت دارد، او باید از همه لحاظ قابل باور شود و اینجا طراحان گریم، با آرایش دقیقِ موی او در نماهای مختلف خصوصا در لحظاتی که به لرزه افتاده یا باد سنگینی بر او میوزد، نقشی کلیدی ایفا کردهاند.
ددپول: این از آن گریمهایی است که باید دید! رایان رینولدز خوشتیپ و خوشقیافه، بلایی بر سر صورتش آمده که شمایلی ترسناک و خشن پیدا کرده. وقتی صورتش زیر ماسک پنهان است دائم یادمان میرود که چه بر سر قیافهاش آمده! این برای فیلمی که آشکارا کمدی و هجوگونه است، بسیار موثر واقع شده.
ستیغ هکسا: در صحنههای نبرد و خونریزیِ اواخر فیلم، همه محوِ کار استادانه مل گیبسون هستند و بیشتر ذهن به سمت کارِ تدوینگر و صدا میرود، این در حالیست که گریمورهای فیلم در طراحی صورت خونی و خاکی تک تک بازیگران و سیاهیلشگرها، سنگ تمام گذاشتهاند، خصوصا گارفیلد که تلاشهای طاقتفرسایش برای نجات جانِ بقیه آدمها فقط با این صورت و موهای آشفته، قابل باور بود.
سکوت: این فیلمِ فضاسازی است و یکی از کلیدیترین نقشها را آرایشِ ریش و موی بازیگران ایفا کرده. نه فقط به خاطر ملموس شدنِ گذشت زمان، بلکه برای نزیک شدن به فضای رازآلودی که اسکورسیزی برای فیلمش در نظر داشته و اگر گریمها اینقدر دقیق نبود، فضاسازی هم ابتر میماند.
بهترین طراحی لباس: لا لا لند
دلیل:
تک تکِ قابهای فیلم مانند تابلوهای نقاشی رنگارنگ هستند. یکی از مهمترین ابزارهای دیمین شزل برای رسیدن به این سمفونی رنگها، لباسهایی است که بازیگران فیلم، خصوصا اما استون بر تن کردهاند. بعید است سکانسهایی مثل کل کل موزیکال شبانه (بعد از مهمانی) و یا آن رویای هفت دقیقهای پایانی، اینقدر به یادماندنی میشد اگر لباسهای درستی تنِ بازیگران نبود. سکانسهای رقص میا و دوستانش در خیابانها، با چهار رنگ لباسهایشان است که دل از آدم میّبرد! و البته طراحی لباس فیلم به گونهای است که میتوان تک تک لباسهایش را جداگانه دید و لذت برد. بی دلیل نیست که وقتی هشتگ لالالند را در اینستاگرام سرچ میکنید با انبوهی عکس از آدمهای عادی مواجه میشوید که لباسهای اما استون در این فیلم را پوشیدهاند و به عالم هپروت رفتهاند!
سایر نامزدها:
جانوران شگفتانگیز و زیستگاه آنها: هر چقدر فیلم به لحاظ روایی، سطحی است اما اگر تصاویرش را به طور مستقل ببینید به یاد بهترین فیلمهای تاریخ معاصر میافتید. این بیش از هر چیز به خاطر طراحی دقیق و تحقیق شده لباس فیلم است که با وجود تخیلی بودن فیلم، شمایلی از گذشته را جلوی چشمانتان قرار میدهد.
جکی: در بخش گریم هم گفته شد که همه چیز در پردازش شخصیت همسر جان اف کندی، بازی پورتمن نبوده. طراح لباس فیلم هم با ساخت لباسهایی که همسرِ کندی در مقاطع مختلف پوشیده، کمک شایانی کرده که پورتمن به نقش نزدیکتر شود و برای ما قابل باورتر. لباسهای فیلم به قدری خوب طراحی شدهاند که بعد از فیلم، در ذهن باقی میمانند و به مهمترین شمایل فیلم تبدیل میشوند.
خدمتکار: سینمای کره جنوبی در این سالها در همه ابعاد پیشرفت چشمگیری داشته. طراحی لباس «خدمتکار» با پر خرجترین محصولات هالیوود برابری میکند و به شکل دقیقی جغرافیای مربوط به زمانهای فیلم را تجلی میبخشد. جدا از آن در خدمتِ استراتژی بصریای است که پارک چان ووک برای فیلمش در نظر داشته.
کاپیتان فنتستیک: این از آن فیلمهایی است که از همان نگاه اول، شبیه بقیه نیست. یکی از موثرترین دلایلش، طراحی لباس نیمه فانتزی آن است که با توجه داستان عجیب و غریب فیلم (پدری که به شکلی مختص خودش فرزندانش را تربیت میکند) شکل گرفته و احتمالا فیلم بدونِ این لباسهای رنگارنگ خانواده پرجمعیتش، چندان در ذهنها نمیماند.
بهترین طراحی صحنه: لا لا لند
دلیل:
دکورهای فیلم در همه جا به اندازه است: از رستورانِ ابتدای فیلم که برای کریمس تزئین شده تا خانهی میا و دوستانش که همه چیزش رنگارنگ است و خانه میا و سباستین که جلوهای هنریتر دارد و حتی تابلوهای تبلیغاتی خیابان. اما اوجِ کار طراحان صحنه فیلم مربوط به هفت دقیقه رویای پایانی است که دهها نمای مختلف را در کمالِ نبوغ و خلاقیت ساختهاند و دکورهای همین بخش به اندازه چند فیلم سینمایی وقت و انرژی و ذوق برده. آن سکانس موزیکال پایانی البته حاصل تلاش همه عوامل است اما عمدهترین نقش را در آن طراحی صحنه بر عهده دارد. در عین حال، فضای رنگارنگ فیلم با انتخابهای درست طراح صحنه و هماهنگی دیدنیاش با فیلمبردار و طراح لباس (و حتی گریمور) به دست آمده که ماحصلش فیلمی است که تک تک فریمهایش، جادو میکند.
سایر نامزدها:
خانه خانم پرگرین برای بچههای عجیب و غریب: فیلم جدیدِ تیم برتون بیش از هر چیز با آن خانه عجیب در ذهن میماند که فضایی مالیخولیایی ولی دوست داشتنی را تداعی میکند. طراحان صحنه تلاش زیادی کردهاند تا بتوانیم از دنیای تلخ بیرون وارد آن خانه شویم و رویا را لمس کنیم.
خدمتکار: در بخش طراحی لباس هم اشاره شد که سینمای کره جنوبی رشد زیادی داشته و این در دکورهای «خدمتکار» هم به خوبی خودش را نشان میدهد. جایی که فضای دهههای گذشته به شکل دقیقی پرداخت شده و در عین حال در تکمیلِ نقشههایی است که چان ووک برای تصاویر فیلمش کشیده.
کافه سوسایتی: ما با وودی آلن در کافهها و خانههای مجلل هالیوودِ چند دهه قبل، پرسه میزنیم و این حاصلِ ظرافتهای طراحان صحنه فیلم است. آلن به طور مشخص نه میخواهد آن دوران را ستایش کند و نه موضعی انتقادی دارد، این در لوکیشنهای مختلف فیلم هم خودش را نشان میدهد که بیش از هر چیزی، بُعد دادن به لحظات فیلم را بر عهده دارند.
مسافران: فضای فیلم از جنبههایی تئاترگونه است، یعنی بسیار متکی به سفینهای است که تمام فیلم در آن میگذرد. مهمترین سختی کار طراحان صحنه این بوده که ضمن پایبندی به این مکانِ واحد، با طراحی خلاقانه لوکیشنهای مختلف (مثل سالن ورزشی، رستوران، بار، استخر و غیره) به آن تنوع بصری بدهند تا تماشاگر خسته نشود. این شاید یکی از بهترین سفینههایی است که در تاریخ سینما به یاد میآوریم.
بهترین میکس صدا: لا لا لند
دلیل:
ابتدا تا انتهای فیلم پُر است از آوازهایی که سر صحنه و توسط خود بازیگران حرفهای و آماتور اجرا شده و نماهای نزدیک از سازهای مختلف خصوصا پیانو که موسیقی تولید میکنند. شزل بدون کوچکترین ترسی، خواسته تمام اینها واقعی از آب دربیاید که البته اوجش در همان سکانس ابتدای فیلم است که آدمها در ترافیک لس آنجلس، از ماشینشان بیرون میزنند و میخوانند! شزل در «ویپلش» هم تاثیر واقعی موسیقی را با نمایشِ کوبیده شدن سازها نشان داده بود و حالا با اعتماد به نفس و بودجه بیشتر، توانسته ایدههایی که سالها در ذهنش بوده را نشان بدهد. طبیعتا کسانی که میکس صدای فیلم را بر عهده داشتهاند بیشترین زحمت را متحمل شدهاند چرا که بسیاری از آدمهای حرفهای از پنج دقیقه میکس صدا در حد سکانسهای لا لا لند، ترس دارند.
سایر نامزدها:
دیپواتر هورایزن: سازندگان جلوههای ویژه فیلم زحمت زیادی کشیدهاند اما کارشان میتوانست دیده نشود اگر صداها به آن جان نمیدادند. تمام لحظات انفجار فیلم، با میکس دقیق صدا با صحنهها است که دل را میلرزاند. این از آن اکشنهایی است که بار دیگر یادآوری میکند «صدا» چقدر در سینما مهم است، حتی به اندازه تصویر.
ستیغ هکسا: کافیست صحنههای عظیم نبرد انتهای فیلم را ببینید که خوراکِ مل گیبسون هستند. ولی آیا میشد به دلِ جنگ و در میان سربازان آمریکایی برویم، اگر صداهای شلیک و آه و ناله به گوشمان نمیرسید؟ فکرش را بکنید که میکسرهای صدا باید همزمان چندین صدای مختلف را در هر کدام از این صحنهها، با تصاویر هماهنگ میکردهاند! کار دشواری است.
سرزمین مین: در محیط پادگانی، زمانی که فرمانده بالای سرمان است اصلیترین عامل وحشت، صداهاست. اینجا هم مددجویان نوجوانی که برای پاکسازی مینهای دانمارک به کار گمارده شدهاند، تحت وحشتِ فریادهای فرمانده بد اخلاقشان هستند و صدای نفس زدنها و پرسه زدنها که لرزه به اندام تماشاگر میاندازد، از بس خوب با تصاویر چفت شدهاند!
مسافران: بسیاری از تصاویر سفینه، آشکارا کامپیوتری بودهاند اما آنچه باعث باور شدنش برای مخاطب شده، صداهایی است که هر گونه حرکت را طبیعی جلوه میکند. اما دشوارترین لحظات برای اعضای میکس صدای فیلم، مربوط به انفجارهای پایانی و تلاشهای دو شخصیت برای نجات سفینه است. با تحرکات بسیار بازیگران و داد و فریادها و ترسهایشان.
بهترین تدوین صدا: ستیغ هکسا
دلیل:
چنانچه در بخش «میکس صدا» توضیح داده شد، «ستیغ هکسا» سکانسهای جنگی پر شماری دارد با صدای ممتد شلیک و ناله سربازان زخمی و مصدوم و در حال مرگ. اینجا باندهای صوتی متعددند، چرا که چندین صدا به طور همزمان به گوش میرسد و البته با تحرک زیاد دوربین و شخصیت اصلی (که باید سربازان را درمان کند)، این صداها باید با دور و نزدیک شدن به سوژه، کم و زیاد هم شود. صدای تیراندازی قطع نمیشود، سنگها و خاکها به زمین میریزند و داد و فریادها و نفسها هم تمامی ندارد. تدوینگران صدا باید افکتهای صوتیای متعددی برای فیلم تولید میکردند تا به تصاویرِ گیبسون، روح بدمند. گیبسونی که به آنها رحم نکرده و تا توانسته پلانهای شلوغ و پر سر و صدا گرفته!
سایر نامزدها:
دختر نا شناس: فیلمهای داردنها بسیار واقعگرا هستند و به این دلیل خیلیها فکر میکنند زحمتی در بخش فنی برایش صورت نمیگیرد و همه چیز بر دوش فیلمنامه و بازیگران است. اما اتفاقا بخش زیادی از تلاش این دو برادر در طراحی دقیق صداهاست تا ما را همراه با شخصیتها به دل خیابانهای بلژیک ببرد. جدا از این، صدا همیشه وجهی دراماتیک هم در این فیلمها دارد و اضطراب شخصیتهای فیلم را متبلور میکند.
رسیدن: صدای گوشی، صدای هلیکوپتر، صدای تجهیزات فضایی، صدای اخبار رادیو و تلویزیون و غیره. این فیلم اساسا فیلمِ صداهاست، ولی کلیدیترینش مربوط به تقابل آدمها با موجودات فضایی است که با صدای نفس زدنهای آدمها و صداهای ناواضحی که از موجودات فضایی میشنویم، آن محیط را ترسناک میکند.
سالی: ماجرای سقوط هواپیما و تلاشی که خلبان برای تلفات کمتر انجام میدهد زمانی اثرش را در ذهن تماشاگر میگذارد که صحنههای مربوط به آن مفصلا در فیلم آمده باشند تا بعد در دادگاه به همذات پنداری با کاراکترِ تام هنکس بیانجامد. این صحنهها هم با انبوهی صدا که از فریادهای مسافران، مشورتهای توام با ترس خلبانها، موتور و چرخپرههای هواپیما و غیره آمده به نتیجه رسیده.
لا لا لند: از همان شروع فیلم که صداهای آهنگهای داخل ماشینها با دور شدن دوربین، محو میشود ظرافتهای تدوین صدای فیلم را در کم و زیاد شدن باندهای صوتی متنوع فیلم میبینیم. یا در پایان فیلم تاثیر عاطفی شوک روبرویی میا و سباستین با انبوه صداهایی که از اطراف، سوهان اعصابشان است، به دست میآید. این فیلم موزیکال، همه تاثیرش از آهنگها نیست، خیلی وقتها صداها هم نقش موسیقیایی دارند!
بهترین آواز: «امتحان/ یا احمقهایی که رویاپردازی میکنند» (لا لا لند)
دلیل:
جادوی «لا لا لند» را میشود به طور فشرده در همین ترانه دید. فقط از ذهن نابغهای چون دیمین شزل بر میآید که تستِ بازیگری را به ترانهای چنین غمگین تبدیل کند. میا قصه خالهاش را تعریف میکند و در عین حال، رویاپردازی را ستایش میکند. همان چیزی که فیلم به دنبالش است: رویاهایتان را به دست بیاورید. اینجا هم با ترانهای فوق العاده روبرو هستیم که کلمات و تعابیری تکان دهنده دارد و هم با آهنگی که فراز و فرودهای دیوانهوارش، دیوانگیِ مضمونش را ملموس میکند و هم اما استونی که چهار دقیقه، در برابر نمای کلوزاپ از صورتش، این ترانه را با شور و احساس کامل که هم در صدا و هم حرکات صورتش جاری است، اجرا میکند. ترانه «امتحان» نشان میدهد خلاقیت در سینما، حد و مرز نمیشناسد و میشود هر رخداد را از هزاران زاویه نگاه کرد. این البته ترانهای است به شدت تلخ که قلبمان را از جا میکند.
سایر نامزدها:
«چقدر باید بروم؟» (موانا): زمانی که آوولی کراوالهوی شانزده ساله جلوی دهها میلیون مخاطب تلویزیونی مراسم اسکار، این آواز را به طور زنده اجرا کرد همه از تواناییاش شوکه شدند، اما جدا از استعداد خیره کننده این دختر نوجوان، سازندگان موانا هم به خوبی از ترانه و آهنگ عالی آن در چند جای مختلف فیلم استفاده کردهاند تا به کودکانِ مخاطب فیلم بگویند هیچگاه نا امید نشوند، هر چند بعید است فقط بچهها دوستدارِ این ترانه دوست داشتنی باشند!
«شهر ستارگان» (لا لا لند): ترانهای که بار عاشقانه فیلم را بیش از همه بر دوش میکشد «شهر ستارگان» است. در ستایشِ عشق و امیدی که در سختترین لحظات به انسانها میدهد. موسیقی جاستین هورویتز برای این ترانه هم به گونهای است که سوسو زدن ستارهها را به خاطر میآورد. اما نکته جالب توجه استفاده چندگانه از این ترانه در فیلم است، یک بار سباستین (گاسلینگ) آن را در خلوتش میخواند (زمانی که عاشق شده)، یک بار میا (استون) و سباستین با هم آن را اجرا میکنند تا عشق بینشان نمایان شود و یک بار (در تیتراژ نهایی) میا آن را زمزمه میکند تا به حال عشقِ از دست رفته، افسوس بخورد. اگر «امتحان» ترانه حال خراب کنِ این فیلم است، «شهر ستارگان» بیشتر حالمان را خوب میکند، هر چند این هم غمی درون خود دارد.
«یک روز آفتابی دیگر» (لا لا لند): همان اولِ فیلم، آدمها پشت ترافیک از ماشینهایشان پیاده میشوند و میرقصند و از رسیدن به رویاها میخوانند. این ترانه شاد در ابتدای فیلم قرار گرفته تا هم خیلی زود ما را وارد فضای موزیکال فیلم کند و هم لزوم امید برای رسیدن به رویاها را نمایندگی کند. در عین حال این آهنگ شاد را چند بار میشنویم تا در انتها وقتی روی رویاهای میا و سباستین میآید، زار زار اشک بریزیم!
«یک شب دوست داشتنی» (لا لا لند): این مهمترین دوئل اما استون و رایان گاسلینگ در فیلم است! در واقع جایی که رسما کاراکترها دیالوگهایشان را هم با شعر میگویند! یک جور کری خوانی و ابراز بی عشقی، در حالی که هر دو طرف و ما میدانیم حقیقت چیز دیگری است و آنها میخواهند به هم نزدیکتر شوند! اینجا دیگر فقط بحث آوازخوانی مطرح نبوده و استون و گاسلینگ در عینِ خواندن ترانه، در حالِ بازی هستند: بی احساسی ظاهری و عشق درونی. حال اینها را اضافه کنید به دو دقیقه رقص دو نفرهشان که بعد از پایان ترانه، همراه با موسیقی ادامه پیدا میکند و به مهمترین تصاویر سینمایی سال بدل میشود. این یعنی شاهکار!
بهترین موسیقی: لا لا لند
دلیل:
دلیل؟! جاستین هورویتز در «لا لا لند» کاری شبیهِ معجزه کرده. تا حدی که شزل میگفت: «اگر هورویتز همکاری در لا لا لند را نمیپذیرفت آن را نمیساختم» حق داشته! شزل کارگردانی فوق العاده است ولی «لا لا لند» هم بدجوری متکی به موسیقیاش است. اساسا موسیقیِ «لا لا لند» خودش یک فیلمنامه جدا است. پنج قطعه اصلی فیلم، ابتدا یک بار شنیده میشوند و بعد در ادامه، چند بار از آنها استفاده دراماتیک میشود تا اینکه در سکانس رویای هفت دقیقهای پایانی، همگی به هم میپیوندند و روایتگر «عالم هپروت» میا و سباستین میشوند. این قطعات به لحاظ ریتم هم با همدیگر فرق میکنند و در میانشان آهنگِ شاد، غمگین، عاشقانه، آرام و اپرایی شنیده میشود. البته کار هورویتز تنها محدود به اجراهای مختلف این پنج قطعه نبوده، چند قطعه دیگر فیلم از جمله قطعات جازی که تصاویر دو نفره میا و سباستین را همراهی میکند، ترانهای که جان لجند میخواند و سکانس دو نفره شب را نیز ساخته که هر کدام زحمات زیادی را طلب میکردهاند. موسیقی «لا لا لند» صرفا بهترین موسیقیِ فیلم امسال نبود، بلکه میرود در میان بهترینهای تاریخ سینما.
سایر نامزدها:
جکی: در شرایطی که بار سنگین فیلم روی دوش ناتالی پورتمن است آنچه کمک میکند حسهای او را بیشتر لمس کنیم، موسیقی پر استرسی است که در واقع صدای درون قلبِ پورتمن است. در عین حال موسیقی خیلی جاها، حالتی اپرایی به خود میگیرد تا فضای مراسم کفن و دفن جان اف کندی را جاری سازد.
شیر: گم شدن پسربچهای هندی و دیدن مادرش بعد از بیست سال، چیزی جز موسیقی پر شورِ «شیر» را طلب نمیکند، اما سازندگان موسیقی فیلم جدا از احساس زیادی که در موسیقی جاره کردهاند، تلاش داشتهاند در لحظات همراهی موسیقی با پسربچه، وجهی رویاگونه هم به آن بدهند و در عین حال در بخشهایی که پسر بزرگ شده و با گوگل مپ به دنبال خانه کودکیاش است، امیدواری و بی قراری او را جاری سازند.
مسافران: اگر چه موسیقی فیلم بیش از اندازه پر حجم است، اما در بسیاری از لحظات تنها راهی بوده که فیلم را از یکنواختی بیرون بیاورد. با توجه به اینکه فیلم آمیزهای از احساسات مختلف است (گاهی عشق، گاهی نفرت، گاهی شیرینی، گاهی تلخی، گاهی آرامش، گاهی اضطراب) آهنگساز قطعات متنوعی را برایش تدارک دیده که به خوبی مکمل تصاویر شدهاند.
مهتاب: فیلم به شکلی تقریبا مینیمال، به بخشهای مختلفی از زندگی یک سیاهپوست (که درگیر فقر، قاچاق و اختلافات با خانواده و دوستان است) سرک میکشد و یکی از راهکارهای بری جنکینز برای این نوع قصه، استفاده از موسیقی است که تشویش را به همراه خود دارد و البته همگام با تدوینِ شلاقگونه فیلم است.
بهترین تدوین: لا لا لند
دلیل:
تام کراس در همکاری قبلیاش با دیمین شزل، تدوینی سرشار از کاتهای سریع را انجام داده بود که دلیلش فضای خشن آموزش ساز پر سر و صدای درام توسط استادی سختگیر بود. اینجا هم فضا عاشقانه شده و نه تنها خبری از خشونت نیست بلکه دو کاراکتر اصلی به شدت خوشقلب هستند. بنابراین کراس و شزل این بار استراتژی به کل متفاوتی را برای تدوین لا لا لند در نظر گرفتهاند که نه تنها کاتهای کمتری دارد (که البته پلانهای طولانی هم یکی از دلایلش است) بلکه بسیاری از این کاتها هم به صورت دیزالو و به نرمی صورت میگیرند. انبوه راشهایی که شزل با ظرافت تمام و کمک فیلمبردار و طراحان صحنه و لباس و گریمش آماده کرده بوده تنها در قالب چنین تدوین دقیق و با حوصلهای، حس و حال فعلی را در فیلم جاری میساخته. تدوین لا لا لند به نوعی به مانند کنار هم گذاشتن قطعات پازلگونهایست که هر کدام به تنهایی هم زیبا بودند اما چفت کردنشان خود کاری سخت بوده. در عین حال در سکانس رویای پایانی، استراتژی تدوین هم فرق کرده و لازم بوده کاتهایی سریع بدهد تا کل فیلم در آن مرور شود. به نظر میرسد تنها دلیلی که مانع از اسکار گرفتن لا لا لند شده جایزهای بوده که تام کراس دو سال قبل برای «ویپلش» گرفته و نخواستند به این سرعت به او دوباره اسکار بدهند. مگر نه احتمالا از دید خود شزل و کراس هم تدوین «ویپلش» با تمام ظرافتهایش در برابر «لا لا لند» به یک دستگرمی میماند.
سایر نامزدها:
خدایان: با دختر نوجوان فقیری همراه میشویم که بیقرار رویاهایش است. تدوینِ چنین فیلمی هم باید تا این اندازه بی قرار باشد تا آشفتگی درونِ ذهنش را ببینیم. در عین حال این تدوین کمک میکند از بازیگوشیهای دخترک اصلی به فاجعه نهایی برسیم. تدوینگران قدرِ راشهای پراکنده را دانسته و آن را به چنین فیلم تکان دهندهای بدل کردهاند.
خدمتکار: فیلم سه بخش مختلف دارد که قرار است به شکل عجیبی در هم بیامیزند و به پایانی غافلگیر کننده منجر شوند. توالی زمانی خاص سکانسها تا حدی که بعضا مخاطب را گیج کند استراتژی صحیحی بوده که باعث شده قصه فیلم از آنچه هست پیچیدهتر به نظر برسد و مخاطب را با تصاویر بدیعش، در لذتِ کشف آن شریک کند.
سرزمین مین: بخش عمده فیلم در پادگان موقت مددجویان نوجوان آلمانی میگذرد که تحت هدایت فرماندهای سختگیر، باید مینهای کاشته شده در خاک دانمارک را کشف کنند. برای اینکه فیلم دچار یکنواختی نشود نیاز به تعادلی در چیدن پلانها بوده که تدوینگر فیلم به خوبی از پس آن برآمده و باعث میخکوب شدن تماشاگر پای آن میشود.
مهتاب: چنانچه در بخش قبلی گفته شد «مهتاب» روایتی مینیمال از زندگی یک سیاه پوست از کودکی تا جوانی دارد و به بخشهای مختلف آن چنگ میاندازد. تدوین فیلم هم همگام با دیگر عناصر آن به شیوهای شلاقگونه، در خدمت همین استراتژی است و در عین حال تشویش را در فیلم جاری میسازد.
بهترین فیلمبرداری: لا لا لند
دلیل:
تقریبا هیچ پلانی در «لا لا لند» نیست که به حال خود رها باشد. دوربین لینوس ساندگرن یک جا بند نیست، سوژه را تعقیب میکند و همزمان زیبایی میآفریند. در پارتی شبانه، در رقص دو نفره میا و سباستین، در پروازشان در رصدخانه و خلاصه در همه جای فیلم، آمیزشی از نور و رنگ هست. اصلا اگر قابهای مختلف فیلم را کنار هم قرار دهید متوجه میشوید فیلم بسان یک رنگینکمان، هر بار رنگی را غالب میکند و چشمان مخاطب را نوازش میدهد. ضمنا فیلم نماهای دشواری به لحاظ فیلمبرداری داشته که سختترینش احتمالا همان نمای بدون کات ابتدای فیلم است که در دل ترافیک لس آنجلس، در میان ماشینها میخزد و آدمها را دنبال میکند و دائما عقب و جلو میرود. سکانس رویای پایانی هم به شدت نیازمند نورپردازی و انتخاب دقیق زاویه و اندازه قاب بوده و همینطور سکانس رقص دو نفره شبانه میا و سباستین، با سیال بودن دوربین است که به نتیجه فعلی رسیده. میتوان گفت حتی کار طراح صحنه و لباس فیلم هم دیده نمیشد اگر فیلمبردار به خوبی آنها را ضبط نمیکرد. ضمنا فیلمبردار و کارگردان ابایی نداشتهاند که در خیلی از نماها به صورت دو بازیگر اصلی بیش از اندازه نزدیک شوند و کلوزآپهایی دیدنی از چهره آنها بگیرند.
سایر نامزدها:
خدمتکار: پارک چان ووک در فیلمهای قبلیاش بعضا متهم میشد که داستان را فدای خلق تصاویر کرده. به نظر میرسد در این فیلم، این اتهامها کمرنگتر شده ولی ستایش از استراتژی بصری او به قوت خود باقیست. او از آن کارگردانهایی است که بیشترین وقت خود را صرفِ تصاویر میکند و اصلا سینما برای او بیش از هر چیز با تصاویر معنا مییابد. اینجا هم تصاویر نقشی کلیدی در خلق دنیای غریب شخصیتهای فیلم دارند.
سکوت: این فیلمِ فضاسازی است و مهمترین نقش را در این زمینه فیلمبرداری داشته. رودریگو پریتو از دو عنصر «مه» و «آب» بهره برده تا فضای ابهام آمیز فیلم را (که ریشه در وضعیت مبهم یکی از کشیشهای سابق در ژاپن دارد) شکل دهد. در واقع همانطور که در قصه خیلی چیزها گنگ است، تصاویر هم فضایی غیر شفاف دارند.
شیر: تا نیمههای فیلم درام خیلی پر رنگی شکل نگرفته، اما اکثر مخاطبان آن را بهتر از نیمه دوم فیلم میدانند؛ جایی که با پسربچه گمشده در هندوستان به این سو و آن سو پرسه میزنند. این بیش از همه به فیلمبرداری درخشان برمیگردد که از کمرنگ بودن قصه بهره برده و آن را با تصاویری بدیع و رویاگون جانشین کرده. به طوری که دلمان میخواهد با آن به پرواز دربیاییم.
کافه سوسایتی: چنان چه در بخش طراحی صحنه گفته شد وودی آلن سعی کرده در کافههای هالیوود چند دهه قبل پرسه بزند. فیلمبرداری فیلم که بیش از هر چیز متکی به نورهای گرم است در تجلی آن فضاها نقشی کلیدی داشته و البته باعث میشود بازی بازیگران و کار طراحان صحنه و لباس هم بیشتر به چشم بیاید. در عین اینکه شاید این فیلمبرداری در مقایسه با خیلی از آثار سال در نگاه اول چندان به چشم نیاید.
بهترین بازیگر کودک و نوجوان: سانی پاور (شیر)
دلیل:
نیمه اول فیلم «شیر» کاملا بر دوش سانی پاور است. او با وجود سن بسیار کمش باید به تنهایی از این سو به آن سو برود و با ترس و گیجی توامان، نظارهگر آدمهایی باشد که محلی به او نمیگذارند. یکی از دشوارترین لحظات کارِ پاور، مربوط به جایی است که در قطار تنها مانده و حتی نمیتواند آن را از حرکت دربیاورد و دیوانهوار نعره میزند. جالب اینکه گرت دیویس، کارگردان فیلم هم خود یک فیلم اولی است و تجربه چندانی نداشته اما توانسته این بازیگر خردسال را به درستی هدایت کند. ولی باید امتیاز اصلی را به نبوغ پاور داد که به قدری درخشان است که در نیمه دوم فیلم همه دلشان برای او تنگ میشود. یکی از هوشمندیهای فیلمنامه نویس درباره کاراکتر او این بوده که مطلقا سعی نکرده او را کودکی متفاوت یا باهوش جلوه دهد. او پسربچه فقیری است با همه رویاها و دلبستگیهایی که دیگران دارند و این سختی کار پاور را هم دو چندان کرده چرا که دائما میتواند با بقیه مقایسه شود. ولی کار او بدون نقص است و آنچه که باید.
سایر نامزدها:
کیم سو-ان (قطار بوسان): سختی کار او بی شباهت به نقشی نیست که ایفا کرده، دختربچهای که در میان خون آشامها رها شده و حتی پدرش هم به این درد مبتلا میشود و خودکشی میکند. سو-ان هم تقریبا در دل فضای ترسناک فیلم، تنها بوده و در عین اینکه خودش را با جلوههای ویژه پرشمار فیلم هماهنگ میکرده، باید ترسِ دخترک را القا میکرده، اگر خودش در همان مرحله اول دچار ترس نمیشده! در عین حال این مثل خیلی از فیلمهای ترسناک نبوده که حالات مختلف روحی یک کودک برای سازندگانش اهمیت نداشته باشد.
گروه بازیگران نوجوان (کاپیتان فنتستیک): این از آن فیلمهایی است که نمیشود بازیِ یکی از بازیگران کودکش را انتخاب کرد. تقریبا همه بچههای فیلم عالی هستند و در واقع دستاورد فیلم در همین خوب بودن تک تکِ آنهاست که در کنار هم این خانواده عجیب را تشکیل دادهاند. آن هم در نقشها و فیلمی که اساسا عجیب و غریب است، بچههایی که فیزیک و ریاضی را از بر هستند و خودشان حیوانات را شکار میکنند و میخورند!
لوییس مکدوگال (هیولایی فرا میخواند): احتمالا یکی از پیچیدهترین و سختترین نقشهای کودکی است که تاکنون نوشته شده. چون اینجا پسرک فیلم هم باید با غولی عجیب و غریب روبرو و حتی دوست شود و هم با مادری مبتلا به سرطان و در حال مرگ. حتی پایان فیلم هم تلخ است و اینجا بار عاطفی سنگینی بر دوش مکدوگال بوده که بتواند دنیای لطیف و ضربه خورده پسرک را به نمایش بگذارد و باید گفت کارش را در حد کمال انجام داده و به معنی واقعی کلمه طبیعی است.
الکس هیبرت (مهتاب): شخصیت اصلیِ مهتاب، آدمی است درونگرا که از سوی دیگران ترد میشود و حتی مورد تمسخر قرار میگیرد. این برای بازیگری به سن هیبرت بسیار دشوار بوده که بتواند با کمترین واکنشها غم درونی این کاراکتر را نشانِ مخاطب دهد، خصوصا اینکه او اولین بازیگرِ این نقش است که سکانسهایش دیده میشود و باید برای بعدیها مقدمهچینی هم بکند، چیزی که هیبرت با غمی که تمام اجزای صورتش را کمحرکت کرده، موفق به انجام آن میشود.
بهترین بازیگر مرد مکمل: مایکل شنون (حیوانات شبگرد)
دلیل:
کارآگاه فیلمِ تام فورد از آن کاراکترهایی است که باید با واژه «معرکه» توصیف شود! آدمی کم حرف، با نگاههایی مبهم که مشخص است همانقدر که باهوش است آشفتگی ذهنی هم دارد. شنون در قالب این نقش همان کاری را کرده که باید. آدمی کم حوصله که نمیداند چه برخوردی با پدیدهها داشته باشد. آن هم در فیلمی که بسیاری از بازیها آشکارا اغراق آمیز است ولی شنون به درستی نقش را درک کرده و بدون نیاز به واکنشهای اغراق آمیز، تصویری از این کارآگاه عجیب و غریب آفریده است. این بازی درونگرا در ایجاد تعادل میان بازیهای فیلم هم نقشی کلیدی را بر عهده دارد. جایی که جیلنهال و جانسون مدام فریاد میزنند، آرامش ظاهری شنون کمی از استرس فضا میکاهد.
سایر نامزدها:
فرید سجادی حسینی (فروشنده): پیرمردِ فیلم فرهادی یکی از غریبترین کاراکترهایی است که در سینمای او به یاد داریم. کمتر کسی فکرش را میکند کسی که مزاحم ترانه علیدوستی شده، یک پیرمرد باشد. هوشمندی فرهادی این است که از این پیرمرد «دیو» نساخته و حتی بعضا مظلومیتی در رفتار او میبینیم. این شمایل رقتانگیز حاصل بازی دقیق و حتی تکاندهنده سجادی حسینی است که از آنها تمنای بخشش دارد در حالی که قلبش هر لحظه ممکن است بایستد.
کوین کاستنر (ارقام پنهان): در فیلمی که آشکارا ساخته شده که از سیاه پوستان حمایت کند، ملموسترین کاراکتر یک سفیدپوست است. مدیری از ناسا که همه تلاشش رسیدن به هدفِ شرکت است و برای آن حرص میخورد! نتیجه اینکه وقتی در صحنهای تابلوهای جدایی سرویس بهداشتی سیاهان و سفیدها را میشکند او را باور میکنیم و احساس شعاری بودن صحنه را نداریم. چشمان کاستنر از تعهد او به کارش خبر میدهد.
هیو گرانت (فلورانس فاستر جنکینز): کاراکترِ او جان میداده برای کلیشهپردازی. شوهری که منتظر مرگ همسر پولدارش است. اما چنین نیست. بخش زیادش به بازی گرانت برمیگردد که گویی به زن بیمارش علاقه دارد و حتی به او طوری جلوه میدهد که واقعا استعداد خوانندگی دارد. او در واقع تنها کسی است که این زن را تنها نگذاشته هر چند خودش همزمان با زن دیگری رابطه دارد. لبخندهای او هر چقدر به مریل استریپ، امید میدهد پشتش تلخی زیادی نهفته است.
لوکاس هجز (منچستر کنار دریا): پاتریک پسر کلهشقی است با خصوصیاتی که نوجوانان دارند مثل تمایل به رابطه با یک دختر. کارهای او مثل همزمانی ارتباط با چند دختر یا شلختگیهایش روی اعصابِ عمویش است که قرار است سرپرستی او را بر عهده بگیرد. هنرِ هجز این است که با نمایش عواطف گوناگون و خصوصا عصبانیتهایش، او را از حد یک تیپ نوجوانی امروزی بالاتر ببرد و رابطهای چند وجهی را با عمویش ترسیم کند.
بهترین بازیگر زن مکمل: وایولا دیویس (حصارها)
دلیل:
حصارها ابتدا تئاتری بوده که روی صحنه رفته و اتفاقا دیویس برای بازی در آن جایزه تونی گرفته. حالا در نسخه سینماییِ دنزل واشنگتن، همان پیچیدگیها و ابعاد مختلف آدمهای فیلم که به نوعی به محرومیتهای سیاهپوستان هم مرتبط است، حُسن اصلی فیلم است. در این میان، دیویس کاری سخت بر عهده داشته. او ابتدا زنی آرام و مطیع به نظر میرسد که به همه خواستههای شوهرش تن داده و تکیهگاه اوست. اما در برابر فشارهای او، کاسه صبرش لبریز میشود و به مرز انفجار میرسد. هر آنچه در این سالها در دلش تلنبار کرده را یکباره بیرون میریزد و به شوهرش اعتراض میکند که هیچگاه او را درک نکرده. اما کار به همین جا ختم نمیشود. بعد از مرگِ شوهرش، باز هم این زن است که پسرش را آرام میکند که پدرش هر چه بوده، خود کم سختی نکشیده و نباید از او نفرت داشت. این یعنی زنی که در ابتدا مطیعی تیپیکال بوده، نه تنها توانِ اعتراض کردن دارد بلکه با وجود همه ضربههایی که دیده، باز هم فهیمتر است که از آن مرد یک غول بسازد. وایولا دیویس کاری با این نقش کرده که نمیشود هیچ بازیگر دیگری را برایش تصور کرد. او با بازی چند لایه و اوجهای مثال زدنی و رازهایی که دارد، کاری کرده کارستان و باور نکردنی.
سایر نامزدها:
کریستین استوارت (کافه سوسایتی): او نقش دختری در حال پیشرفت، منطقی و فهیم را ایفا میکند و درک بالای او را میشود در حرکات با طمانینه استوارت دید. نگاههای او بعضا خبر از حسرت عشق از دست رفته میدهد و بعضا از مصمم بودنش برای ادامه دادن راه فعلی. استوارت حتی در راه رفتن و ایستادنش هم با مهارت عمل میکند تا مشخص شود نقش در تمام وجودش حضور دارد.
لی لی گلدستون (این زنان): او دختری است که از زندگی خودش نا راضی است اما حس عجیبی به استادش دارد و همین که بنشیند و غذا خوردنش را تماشا کند هم لذت میبرد. هدف کارگردان این بوده که بخشی از وجوه شخصیتی این دختر در ابهام باقی بماند و گلدستون هم با نگاههای توامان سرخوشانه و نگران، راز درونیاش را کاملا آشکار نمیکند. غمی که بعد از برخورد سرد انتهایی استوارت در صورتش شکل میگیرد به راستی هر بینندهای را متاثر میکند.
دبورا لوکومونا (خدایان): این نمایشِ مرگ معصومیت است. تنها آدمِ مثبت فیلم در آتش میسوزد گویی که این دنیا فرشتگانش را نابود میکند. او آنقدر خوب بوده که نمیشود واژه رقتانگیز را برایش به کار برد ولی مظلومیت بی نهایتِ او، هر قلبی را به درد میآورد. لوکومونا کاری میکند که خوبی آدمها ما را بترساند، که اگر نباشند چه میشود.
میشل ویلیامز (منچستر کنار دریا): این از آن بازیهایی است که میفهمیم چرا عاشق سینما هستیم. ویلیامز حضور چندانی در فیلم ندارد اما همان دقایق اندک کافیست تا بعد از پایان فیلم از ذهنمان خارج نشود. خصوصا سکانسِ شاهکار دو نفره اواخر فیلم که با گوشت و پوست و لرزه و هر آن چه در کلمه «تمنا» معنا مییابد، التماسِ کیسی افلک میکند که برگردد و دربارهاش اشتباه کرده؛ تلاشی مذبوحانه. خانم ویلیامز استاد است، به احترامش کلاه از سر برداریم.
بهترین بازیگر مرد اصلی: کیسی افلک (منچستر کنار دریا)
دلیل:
این یک کلاس درس است. بازی درونگرا چیست؟ آیا هر گونه ابهام و بی واکنشی را باید به حسابِ بازی درونگرا ریخت و تحسین کرد؟ جواب «خیر» است. کیسی افلک تقریبا در تمام مدتِ فیلم، کمترین دیالوگها و واکنشهای فیزیکی را دارد. ولی کیست که نداند آشفتگیها پشت این نقاب پنهان شده. بخشیاش به این بر میگردد که او در چند جای فیلم اتفاقا منفجر میشود و از پشت نقاب بیرون میآید. از جمله جایی که در کلانتری، اسلحه یکی از پلیس را بیرون میکشد و قصد خودکشی دارد. همینها کافیست که بفهمیم واقعیت چیست. ولی افلک حتی در پسِ همین آرامش ظاهری هم چشمههایی از طغیان درون میدهد. مثلا جایی که به او خبر میدهند برادرش سرپرستی پسرش را به او سپرده طوری به نفر مقابل خیره میشود و صدایش میلرزد که میترسیم به یکباره به او حمله کند. یا جایی که میشل ویلیامز التماسش میکند که برگردد، انگار اشک تا چشمانش میآید اما قبل از بیرون آمدن، منصرف میشود! او به هر حال مردی است که هم سوختن بچههایش را پشت سر گذاشته و هم ترکِ همسرش و هم مرگِ برادرش. و حالا با این همه مشکلات باید سرپرست برادرزادهاش هم بشود. حیران است که چرا او؟ بار سنگین غم همیشه بر دوشش سنگینی میکند و انگار امید را از او گرفتهاند. بازی کیسی افلک را باید بارها دید و درس آموخت.
سایر نامزدها:
آدریان تیتینی (فارغ التحصیلی): آلدیا پدری است که از یک سو ظاهرا به همسرش خیانت کرده و از طرف دیگر سعی دارد با سو استفاده از موقعیت شغلیاش، شرایط را برای بورسیه شدن دخترش فراهم کند. اما حقیقت اینقدرها هم درباره او تاریک نیست و این چیزی است که دخترش به مرور میفهمد حتی اگر از جنبههایی اختلاف فکری داشته باشند. او در واقع پدری است که با همه ایرادهایش، نگرانِ دخترش است و تیتینی این روشهای غریزی پدر را به خوبی نمایش داده است.
پیتر سایمونیشک (تونی اردمان): رقتانگیز، ترسناک و دوست داشتنی! این شمایلی است که پدرِ خل و چل فیلم برای دخترش ترسیم میکند، وقتی به شیوههای مختلف از پوشیدن لباس یک عروسک تا معرفی خود با هویتی جعلی، میخواهد به او نزدیک شود. سایمونیشک در واقع فقط نقش این پیرمرد عجیب را بازی نمیکند، بلکه نقشهایی که خودِ این پیرمرد برای دخترش ایفا میکند را هم بر عهده دارد! دارد میخندد ولی میدانیم چه بار سنگین غمی را تحمل میکند. بازی استادانه اوست که باعث میشود وقتی در انتهای فیلم در همان لباسِ عجیب، دخترش را بغل میکند باورش کنیم و دلمان برایش بسوزد.
رایان گاسلینگ (لا لا لند): سباستین عاشقِ موسیقی جاز است و میخواهد آن را احیا کند. گاسلینگ این عشق را به خوبی نمایش میدهد، با حرص خوردنها و تند تند حرف زدنهایش وقتی با ذوق درباره موسیقی جاز میگوید. همینطور وقتی نگاهی توام با خجالت دارد زمانی که باید نوازنده ساز برای آهنگهای بی خاصیت باشد، مثلا در آن مهمانی عصرگاهی. و ضمنا یک نوازنده حرفهای است، به گونهای انگشتانش را روی دکمههای پیانو میکوبد و به آن نگاه میکند که گویی خودِ گاسلینگ هم پیانیستی حرفهای بوده. اما اینها تنها بخش هنریِ اوست، گاسلینگ فراتر از همه اینها یک عاشق است، عاشقی که هر چقدر هم بخواهد نشان ندهد، معلوم است سرخوش است وقتی میا را میبیند. زوج گاسلینگ و اما استون حیرتانگیز است و این همکاری جزو بهترین همکاریهای تاریخ سینما.
ویگو مورتنسن (کاپیتان فنتستیک): مردی آرمانگرا که هیچکس را قبول ندارد و میخواهد فرزندانش را به شیوه خود تعلیم دهد. او باید یکتنه جلوی جامعه بایستد تا آن چیزی که به نظرش درست است را تحقق بخشد. اگر چه فیلم بازیگران پر تعدادی دارد اما در حقیقت همه آنها در برابر مورتنسن معنی مییابند و مکملِ او هستند. نتیجه اینکه او باید به نوعی وکیل مدافعِ این پدر میشده و به گونهای در کالبد او میرفته که در تک تک درگیریها نظر قاضی (که مای مخاطب هستیم) را به حرفهای عجیبش نزدیک کند. دوست داشتنی بودن فیلم و این کاراکتر نزد اکثر تماشاگران نشان میدهد مورتنسن وکیل خوبی بوده!
بهترین بازیگر زن اصلی: اما استون (لا لا لند)
دلیل:
شهره آغداشلو میگفت اما استون بخشی از وجودش کنده شده تا نقش میا در «لا لا لند» را خلق کند. چه با این حرف که هنرمند بابت کارهایش صدمه میبیند موافق باشیم و چه نه، این حقیقتی است که اما استون با روح و جسم و فکرش، خودش را به آغوش نقش سپرده و کاری کرده که شاید واژه «شاهکار» هم برای توصیفش کم باشد. بهتر است بگوییم «معجزه». معجزه خلق پیشرفت پله پله دخترکی از کار در کافههای هالیوود تا تبدیل شدن به یک ستاره. معجزه خلق رابطهای که با نزاع در خیابان شروع میشود و با اذیت کردن یکدیگر و شوخی کم کم ابعاد عاشقانهاش وسیع میشود، اما سوتفاهم بر آن دامن میزند ولی دلیل جدایی نه این که رسیدن دو نفر به رویاهایشان است. معجزه عشقی که بعد از سالها کماکان در نگاههای توام با حسرت میا وقتی آن آهنگِ معروف را در کافهی سباستین میشنود وجود دارد، و در آن لبخند تلخ و شیرینِ پایانی. و در آن نگاه سرخوشانه وقتی صدای موسیقی را از بلندگویی در رستوران میشنود و دوست پسرش را رها میکند و میدود به قرارش با سباستین در سینما برسد. معجزه بروز تمام احساسِ آهنگِ «امتحان» با اجزای صورتش در پلان-سکانس چهار دقیقهای، صورتی که گاهی میخندد و گاهی میترسد و گاهی میخروشد. اما استون با تمام وجودش در خدمتِ میاست وقتی همراه با او در لباس زرد رنگش میرقصد و وقتی درمانده از مهمانی شبانه برمیگردد تا به کافهای برسد که گاسلینگ نوازندهاش است. اما استون همیشه فوق العاده بوده، اما این نقش یکی از همان نقشهایی است که اما استون برایش به دنیا آمده. نقش میای دوست داشتنی که ستایش را از سباستین طلب میکند و خود مهمترین ستایشگر اوست. اسکار، گلدن گلوب، بفتا و ونیز جوایزی بودند که نشان دادند هستند داورانی که میفهمند چه سختیهایی گذشته تا کاراکتر میا خلق شود. و این البته بدون کمک دیمین شزلِ اعجوبه و رایان گاسلینگ که یک پارتنر عالیست محقق نمیشد. اما استون نابغه بازیگری نسل ماست.
سایر نامزدها:
ناتالی پورتمن (جکی): مهمترین توانایی خانمِ پورتمن این است که میتواند تمام بار یک فیلم را بر دوش بکشد. اگر در «قوی سیاه» تلاشهای یک هنرمند برای رسیدن به نقشش در واله او را تا حد مرگ میرساند، اینجا پورتمن نمایشگر عذابی است که همسرِ رییس جمهور آمریکا کشیده تا با فاجعه قتل او کنار بیاید. و دقیقا پورتمن است که با استادی تمام نشان میدهد نمیشود با آن کنار آمد. سازندگان «جکی» به خوبی میدانستهاند اگر پورتمن این نقش را قبول نکند نمیشود ساختش. چون چنین نقشهایی کار و تخصصِ اوست و بس.
جنیفر لارنس (مسافران): دختر نابغه هالیوود دست از سورپرایز کردنِ ما بر نمیدارد. اینجا در مسافران باید ابتدا دختری حیران باشد که بیدار شده، بعد به مرور عاشق تنها پسر بیدار شود، بعد از او متنفر شود و در انتها دوباره به او برگردد. اعجوبه اینجا نقش دیگری را تجسم بخشیده که حالا بدون تصورِ چهره لارنس، تصورش امکان ندارد. اساسا او با آن چهره زیبایش است که مرد را مجذوب میکند تا هر طور شده بیدارش کند، چون تحمل زندگی ابدی در آن سفینه، بدون این دختر امکان نداشت. شاید اصلا این نقشها بر روی فیلمنامه نوشته میشوند تا هر بار بخشی از توانایی بازیگرانی چون لارنس را طلب کنند. البته که کریس پرات هم زوجی عالیست لایقِ خانمِ لارنس.
ایزابل هوپر (او): آخر این چه سالیست؟! چرا باید این همه بازی فوقالعاده داشته باشیم؟! یکی از شمایلهای سینمای اروپا، اینجا در قامت زنی است که بهش تجاوز شده اما بی رحمتر از دیگر قربانیان است! اصلا گذشتهاش با خلاف و مافیا گره خورده و مدیری تا آن اندازه مقتدر است که صرفا برایش دل نسوزایم. اما خب مگر میشود تجاوز به آدم ضربه نزند؟ او در واقع شیری است زخمی که منتظرِ انتقام است. هوپر نقشی را بر عهده گرفته که بعد از چند بار تماشا کماکان بخشهایی از آن مبهم است. این هنر هوپر است که میتواند رازآلودوارانه (!) بازی کند. خوشحالی وصف نشدنیاش بعد از جایزه گلدنگلوب شاید خالی شدن بخشی از سنگینی این نقش بود که همه را شوکه کرد و به تشویق بیشتر وا داشت!
ساندرا هولر (تونی اردمان): اینز، زنی است غرق در مسائل و سفرهای طولانی کاری و درگیرِ رقم و عدد و در حالی که به اندازه کافی در زندگیاش آشفتگی دارد، ناگهان پای پدر عجیب و غریبش هم باز میشود. اینز درمانده است که با او چه کند ولی به مرور ذاتِ واقعی پدرش را لمس میکند و او را در آغوش میگیرد. ساندرا هولر هم به مانند همین زن، باید بار پیچیدگیهای نقش و فیلم و کاراکترِ روبرویش را تحمل میکرده تا به آنجا برسد که پدرش را در لباس عروسک بغل کند. این بار سنگینی بوده که نقش بر دوش هولر گذاشته و او به سلامت به مقصد رساندتش. در یکی از غریبترین فیلمهای سالهای اخیر.
توضیح:
ایمی آدامز برای «رسیدن»، مریل استریپ برای «فلورانس فاستر جنکینز»، ادل اینلل برای «دختر ناشناس»، انت بنینگ برای «زنان قرن بیستمی»، آلیسیا ویکندر برای «نوری درر میان اقیانوسها»، اولایا آمامرا برای «خدایان» و خیلیهای دیگر هم امسال عالی بودند! واقعا سالی درخشان برای بازیگران زن.
بهترین فیلمنامه: دیمین شزل (لا لا لند)
دلیل:
کارگردانیِ شزل به قدری فوق العاده بود که خیلیها حواسشان نشد فیلمنامه را بهتر مرور کنند. اما فیلمنامه «لا لا لند» هم کم از دیگر ابعاد آن ندارد و دستاوردی بزرگ محسوب میشود. بی دلیل نبود که گلدن گلوب و انجمن منتقدان جایزه این بخش را هم نثارِ شزل کردند. او با هوشمندی روایت نیمه مینیمال برای فیلمش در نظر گرفته. یعنی از یک سو بسیاری مسائل را با حداقل توضیحات و گذرا تعریف میکند، مثلا جدایی میا و سباستین که به طور واضح نشان داده نمیشود اما با توجه به صحبتهای قبلیشان در لزوم رسیدن به رویا و فدا کردن همه چیز برای آن، میفهمیم که سفرهای کاری هر دو، دلیلش بوده. یا لزومی نمیبیند نشان دهد دقیقا میا چگونه از دوست پسر قبلیاش جدا میشود یا سباستین با خانواده مخالف با هنرش چه میکند، همان اشارههای تدریجی کافیست تا مخاطب با کنار هم چیدن قطعات پازل بفهمد که طبعا سباستین کماکان با آنها جر و بحث میکند. در عوض زمانِ فیلمش را به خلقِ لحظه اختصاص میدهد. دقایقی طولانی میا و سباستین میرقصند یا در رصدخانه، به دلِ ستارهها پرواز میکنند! در واقع انگار تصاویری از لحظات مختلف زندگی این دو انتخاب شده و این بر عهده مخاطب است که بفهمد چگونه از هر کدام به بعدی رسیدهاند. از طرفی فیلم اغراقها و تصادفهای طنزگونه دارد که اگر کلید فیلم دستتان بیاید و وارد دنیایش شوید نه تنها اذیتتان نمیکند که احتمالا بابت این همه بازیگوشی، شزل را ستایش میکنید! مثلا میا و سباستین چند برخورد تصادفی با هم دارند، ولی بی ارتباط با کارشان نیست. مثلا میا در یکی از میهمانیهای هالیوودی شرکت میکند تا با هنرمندان آشنا شود و گاسلینگ برای پول جمع کردن در همانجا ساز میزند! یا صدای نوای موسیقی گاسلینگ میا را به کافه یا سینما میکشاند. اینها صرفا تصادف نیست، بلکه هنرِ خالص و رویای پیشرفت است که این دو را در کنار هم قرار میدهد، کما اینکه در انتها هم گرایش هنری میا (و شاید همسر جدیدش) است که آنها را به یک کلاب جاز میکشاند، جایی که متعلق است به سباستین. شزل جدا از این ساختمان خلاقانه و عالی، تمام زمینهها را هم در فیلمنامه فراهم کرده تا بعد در کارگردانی بتواند انبوهی سکانس موزیکال و غیر موزیکال، سرشار از احساس و زیبایی سمعی و بصری خلق کند و این یعنی یک فیلمنامهی از همه نظر فوق العاده!
سایر نامزدها:
مارن آده (تونی اردمان): خانمِ آده کمدیای خلق کرده بس غریب. دختر و پدری که هر کدام مشکلات روحی و روانی خودشان را دارند و در عین حال با هم تناقضهای اساسی دارند. پیرمردی سرشار از شیطنت و دختری غرقِ در مشکلات روزمره و کاری. آده طرفِ هیچکدام هم نمیایستد و حتی خیلی جاها به نظر میرسد دختر حق دارد از دست پدر به سرسام برسد، اما هنرِ فیلمنامه نویس این است که در نهایت از دلِ چنین فیلم تلخی هم به صلح میرسد، اینکه پدر حتی اگر مزاحم دخترش باشد، دستِ کم به خاطر نیت و پاکیاش لیاقت این را دارد که در آغوش گرفته شود و چه بسا همین محبتِ پدر، مرهمی بر دیگر دردها هم باشد. بر خلاف بعضی به اصطلاح روشنفکرانی که چیزی جز پاشیدن بذر «نفرت» بلد نیستند، آده حتی وقتی اینگونه بی رحمانه شکاف نسلها را تصویر میکند در نهایت پیامِ «نزدیکی» میدهد و «لذت بردن از زندگی با همه سختیها». امید به جای نا امیدی. شیرینی به جای تلخاندیشی.
کلی رایکارد (این زنان): این فیلمنامهای سه اپیزودی است که با وجود برخورداری از سه فضای مختلف، حسی مشترک به مخاطب میدهند. شاید عجیب بودن نوع برقراری ارتباط است که اینها را به هم وصل داده. ولی تفاوتشان هم یکی از دلایل کنار هم قرار گرفتنشان است چرا که اپیزود اول با شمایل کارآگاهیاش فضایی متفاوت است با علاقه عجیب یک زن به زنی دیگر در اپیزود سوم که بیشتر بر نگاهها تکیه زده و این در واقع باعث ایجاد تعادل میان قصهها شده. ولی در مجموع باید گفت این آخرین اپیزود است که با پردازش مبهم دو کاراکتر اصلی و حسی که اولی به دومی دارد بیشتر در ذهنها میماند و البته طولانیترینشان هم هست. این احتمالا انرژی بیشتری هم از رایکارد گرفته.
کنت لورنگان (منچستر کنار دریا): پردازش دقیقِ تک تک شخصیتها، حتی برادرِ مُرده، حتی مادرِ دوست دختر و حتی آن شوهرِ مذهبی، تنها بخشی از کاری است که لورنگان در این فیلمنامه انجام داده. دستاورد اصلیاش بحرانی است که از تقابل این آدمها به وجود میآید، از تقابلِ احساسها. از تفاوت در برخورد هر باره آدمها با بحرانها. اصلا از تحولی که در نگاه هر کدام از آنها در طول فیلم به وجود میآید. لورنگان البته صحنههای نیمه طنزی مثل برخوردهای پسرک نوجوان با دوست دخترهایش و یا فلاش بکهایی سرخوشانه را هم در جای جای فیلم قرار داده تا تلخیهای فیلم تحمل ناپذیر نشود. این از آن فیلمهایی است که در واقع آینهای از زندگی با تمام تلخیها و ناملایمتیهایش است. از تاثیرات جبرانناپذیری که اتفاقات تلخ بر زندگی آدمها میگذارد. از تفاوتهایی که جنسیت، سن، نسل، اعتقادات و غیره، سرمنشا آن است و از «افسردگی» که همه انسانها را تهدید میکند.
کریستین مونجیو (فارغ التحصیلی): هر بار که مونجیو فیلمی در جشنواره کن دارد، همه منتظر روایت یک قصه موثر و تازه هستند. یک بار فداکاری عجیب یک دختر برای دوستش که بیانگر مشکلات سقط جنین در کشور رومانی است و بار دیگر قربانی شدن رابطه دو دختر زیر بار تعصبات صومعه. اینجا هم نحوه برخورد یک پدر با بحرانِ تجاوز به دخترش مطرح است. و پدری که با زن دیگری ارتباط دارد و همسرش هم این را میداند ولی به دخترشان نگفتهاند. فیلمنامه مونجیو پُر است از ایدههای بدیع مثل استفاده پدر از زد و بندها برای کمک به قبولی دختر در امتحان با این توجیه که اگر تجاوز رخ نمیداد او نمره بهتری میگرفت. اما جالب اینکه مونجیو از دل همه این تلخیها، به پایانی امیدبخش میرسد، جایی که دختر «اخلاق» را به آینده خود ترجیح میدهد و اینگونه پدرش و البته مخاطبان فیلم را تحت تاثیر قرار میدهد.
بهترین کارگردان: دیمین شزل (لا لا لند)
دلیل:
شزلِ جوان در فیلم قبلیاش هم تواناییهایش را در بازی گرفتن و استفاده از عناصری مثل صدا به خوبی نشان داده بود اما کمتر کسی فکر میکرد او در فیلم دومش تا این حد همه ابزار سینما را به دست بگیرد. برای تک تک فریمهای فیلمش، ایده بصری فوق العادهای داشته باشد، از صدا استفادهای چنین تمام و کمال کند و با موسیقی، نقاشیهایش را رنگ آمیزی کند. اینگونه وسواسگونه عمل کند و از ترانه سراهایش، شعرهایی فوق العاده طلب کند و دکور و لباس را هم به بخشی از این آیین بدل کند. اما زمانی کار پیچیدهتر میشود که بفهمیم این همه دستاورد تکان دهنده فنی در خدمتِ رسیدن به یکی از عجیبترین و عمیقترین عشقهایی بوده که در تاریخ سینما به یاد میآوریم. رابطهای که با رویاهای موفقیت هنری دو نفر شروع میشود و همین رویا هم خاتمهاش میدهد. همه عوامل فنی در اوج کارشان در خدمتِ فضاسازی برای زوج جادویی اما استون و رایان گاسلینگ بودهاند تا به این سمفونی نور و رنگ، روح دهند و احساسی دوچندان. موقع فیلم شاید این سوال به ذهنتان برسد که این همه وسواس و حوصله و دقت شزل واقعا از کجا آمده؟! او چرا اینقدر فوق العاده است؟! اگر «لا لا لند» در وجوه مختلف بازیگری و فنی، میتواند الگویی برای آموزشهای صحیحتر به شاگردان باشد، بخش اصلیاش به کاری برمیگردد که شزل کرده و به تک تک عواملش اجازه داده بالاترین درجه خلاقیت خودشان را به نمایش بگذارند و در عین حال همگی به مهرههای شطرنج شزل بدل شوند برای مات کردن مخاطب!
سایر نامزدها:
مارن آده (تونی اردمان): این از آن فیلمهایی است که تمرکز کارگردان بر رابطه دو شخصیت اصلی است، اما اینجا نه یک زوج عاشق، پدر و دختری که از هر نظر با هم فرق میکنند؛ رابطهای که مخلوق خودِ آده بوده و احتمالا فقط خودش میتوانسته آن را به ثمر بنشاند. اینجا همه چیز در خدمت این دو شخصیت و بازیگرانشان است و اگر چه آده با استراتژیهایی مثل انتخاب دوربین روی دست و لوکیشنهای متنوع به دیدنیتر شدن فیلم کمک کرده، اما طبیعتا انرژی اصلیاش صرف بازی این دو بازیگر شده تا آنچه که باید شکل بگیرد.
مورتن تیلدام (مسافران): کارِ تیلدام شاید با امتیازی کمتر، بی شباهت به شزل نیست. او هم باید با تسلط بر تک تک اجزای فنی خصوصا طراحی صحنه، جلوههای ویژه و صدا و موسیقی، لوکیشن سفینه را با تمام محدودیتهایش به عنوان محلی زندانگونه برای دو شخصیت اصلی میساخته، بعد تنوع بصری را در دلِ همان شکل میداده تا رابطه پر پیچ و خم زوج فیلم با بازیهای کریس پرات و جنیفر لارنس در دلِ آن قابل باور شود و خوشبختانه این میزان کار باعث نشده از بازی این دو غافل شود و رابطهای پویا را میان آنها در دل سفینهای آهنی شکل داده.
پارک چان ووک (خدمتکار): کاری که چان ووک با بودجه اندکش کرده را خیلی از فیلمسازان با بودجههای عظیم هالیوود نمیتوانند انجام دهند. در واقع فیلم به لحاظ بصری، با طراحی صحنه و لباس چشمگیر و تصاویر بدیعش، هالیوود را تحت شعاع قرار میدهد و ثابت میکند سینمای عظیم فقط متعلق به آمریکا نیست. این بیش از هر چیز به ایدههای بصریای بر میگردد که همیشه در ذهن چان ووک بوده و خب خلاقیت میتواند بر پول غلبه کند. تصاویر چند لایه فیلم در حقیقت برگرفته از پیچ و خمهایی است که مثلث عاشقانه فیلم پشت سر میگذارند.
کنت لورنگان (منچستر کنار دریا): تلاشِ لورنگان در کارگردانی این بوده که از بار عاطفی سنگینی که در فیلمنامه به وجود آمده محافظت کند. مثلا در سکانسی که کیسی افلک قصد دارد در دفتر پلیس خودش را بکشد، هیچ تصمیمی بهتر از انتخاب آن موسیقی سنگین نمیتوانست احساسات صحنه را به مخاطب منتقل کند، در عین اینکه تقابل دو نفره افلک و میشل ویلیامز فقط و فقط با همین قابهای نزدیک، عدم استفاده از موسیقی و کلوزآپهایی که تحرکات صورت دو نفر خصوصا ویلیامز را ضبط کند، به نتیجه فعلی میرسید. حتی دنیای پرامیدتر پسر نوجوان نسبت به عمویش هم نه فقط در بازی لوکاس هجز، که با دکورهای پر رنگ و لعابتر اتاقش، ملموس میشده. این از آن فیلمهایی است که کارگردانی در خدمت فیلمنامه است، خدمتی که به نحو احسن توسط لورنگانِ فیلمساز به لورنگان سناریست انجام شده!
بهترین فیلم: لا لا لند
دلیل:
«لا لا لند» نشان داد که برای روایت یک قصه عاشقانه پر شور و احساس، هیچ نیازی به ترسیم کاراکترهای منفی که عادت بیشترِ این فیلمها بود، نیست. حتی شاید نیازی به طراحی یک مثلث عاشقانه به آن شکل قبلی نباشد. سباستین در آخرین دقایق فیلم، وقتی معشوق سابقش (سابق؟) را بعد از سالها در کنار مرد دیگری میبیند، بی اختیار احساساتش رها میشود و همهاش ریخته میشود بر دکمههای پیانویی که رویای او بود، و دلیل جداییاش از آن معشوق. نتیجه اینکه قطعه طولانی که در انتهای فیلم میشنویم چون از دل برآمده بر دل مینشیند. بر دلِ میا که او هم به یکباره یاد بزرگترین عشق زندگیاش میافتد و همراه با نواخته شدن پیانو، غرق در رویا میشود. و ما هم شرکای این رویاهای دو نفره هستیم که حتی اندک اتفاقات تلخ زمانِ رابطهشان را هم تغییر دادهاند و همه چیزش شیرین است. اما این شیرینی چون میدانیم چیزی جز رویا نیست، میتواند متاثرمان کند و اشکمان را سرازیر. اما مگر زندگی همین رویاها نیست؟ در واقع «لا لا لند» که به «عالم هپروت» ترجمه شده، در ستایش همین جهان هپروتی است. اینکه رویا و تخیل میتواند هر دردی را جبران کند و تلخترین زندگی را شیرین کند. و چه چیزی بهتر از هنر میتواند به این رویاپردازی کمک کند؟ هنرِ سینما و بازیگری که میا به دنبال آن است و هنر موسیقی جز و سازِ پیانو که سباستین در آرزویش به سر میبرد. در ترانه «امتحان» میشنویم که «به سلامتی احمقهایی که رویاپردازی میکنند» و بله، شاید آدمهای بی احساس، رویاپردازان را احمق خطاب کنند ولی در واقع آنها عاقلتر هستند که رویا، این بزرگترین سرمایه انسان را فراموش نمیکنند. در انتهای فیلم، میا و سباستین لحظهای به هم خیره میشوند، بعد لبخندی میزنند، لبخندی تلخ از آن جهت که دیگر با هم نیستند، و لبخندی شیرین از آن جهت که به رویاهایشان رسیدهاند و همان عشق قدیمیشان عامل رسیدن به این رویاها بوده. و به راستی ستایشی بیشتر از این از عشق و رویا و هنر؟
سایر نامزدها:
این زنان: وقتی فیلم تمام میشود از خودمان میپرسیم به راستی این دختر میتواند کریستین استوارت را فراموش کند و بی خیال او شود یا باز هم به سفرهای دیوانهوارش به شهرِ زندگی او ادامه میدهد. میشل ویلیامز با آن ابزار بالاخره چه میکند و دخترش کِی از آنها جدا میشود چون آشکارا زندگی متفاوتی دارد. و آیا لورا درن بابت کاری کرده با موکلش کرده عذاب وجدان میگیرد یا آن را کار درست و اخلاقی و حتی به نفع او ارزیابی میکند و به خودش افتخار میکند؟ این زنان قرار است بعد از فیلم به زندگیشان در جان و ذهن ما ادامه دهند و هدفِ رایکارد هم خلقِ همین آدمها بوده.
تونی اردمان: دختر میفهمد پدرش بوده که در قامت لباسِ عروسکی غول پیکر به خانهاش آمده، به دنبالش میدود و او را در آغوش میگیرد. این ایدهای است کمدیگونه و اصلا فیلم هم کمدی است. اما این نه لحظهای خندهدار که اتفاقا بسیار احساسی است و هنرِ سینما هم همین است که از آنچه قبلا بوده آشناییزدایی کند. اینکه میشود به جای آن عروسک، غمِ درونی پدر را دید، درست مثلِ دختر که از میان آن همه پارچه و پشم، قلبِ پدرش را سرانجام میبیند و حاضر نیست ولش کند.
خدایان: تمامِ آدمها به دخترک نوجوان بدی میکنند، جز دوست صمیمیاش که همه جوره پشتش است. سیاهپوستی با هیکل بزرگ. اما همین درشتاندامی در صحنه آتشسوزی مانع فرارش میشود و دخترک ناخواسته باعث مرگ تنها کسی میشود که به او خوبی کرده. و حالا دخترک مانده با جهنمی که دیگران برایش ساختهاند و دیگر آن دوست هم نیست که کمکش کند. عجب دنیای زشتی است.
خدمتکار: مردی که برای رسیدن به پولِ زنی متمول، نقشه میکشد تا از طریق یک دختر خلافکار زمینه عشق آن زن را به خود فراهم کند، اما در نهایت آن دو زن به هم میرسند و دست مرد از همه چیز کوتاه میماند. این فرجام گناه است که چان ووک به شکلی بسیار پیچیده و در قالبی اپیزود با تصویرسازی حیرتانگیزش به نمایش میگذارد و با استفاده از «فرم»، تاثیر عاطفی عظیمی بر مخاطب میگذارد.
سیرانوادا: انبوهی آدم که برای برگزاری مراسم یادبود یک پدرِ تازه فوت شده، در خانهای دور هم جمع میشوند و به بحث و جدل میپردازند. شاید در نگاه اول نکته خاصی از فیلم جذبتان نکند اما هنر کریسیتی پویو شخصیتپردازی تک تک آدمهای پر تعداد فیلم است که برخوردهایشان، برشی از زندگی واقعی را تجسم میبخشد و در عین حال بعضی مسائل سیاسی و اجتماعی را در خلال دیالوگهایشان میشنویم.
فارغ التحصیلی: موضوع تجاوز بارها و بارها در سینمای جهان مطرح شده، اما عمدتا فرد مورد تجاوز و آسیبهایی که میبیند محور بوده. اینجا اما از زاویه یک پدر به موضوع نگاه میکنیم که چگونه با این مسئله کنار میآید و چقدر میتواند به دخترش کمک کند. او برای کمک به دخترش اخلاق را هم زیر پا میگذارد، اما دختر چنین نمیخواهد و به نظر میرسد پدر هم از این تصمیم دختر راضی است. این در حقیقت فیلمی است در ستایش اخلاق و تعهد، حتی در سختترین روزهای زندگی، چیزی که برای خیلیها بهانه بی اخلاقی است.
کاپیتان فنتستیک: نمیتوانیم دنیا را تغییر دهیم. خیلی از آدمهای آرمانخواه وقتی این را میبینند نمیتوانند با خودشان کنار بیایند، اما امیدشان به خانوادهشان است که حداقل اعضایش تاییدشان کنند. به نظر میرسد برای پدرِ این خانواده شلوغ، همین کافی است که حداقل فرزندانِ خودش، گلهای از نوع خاص زندگیشان نداشته باشند و او را کاپیتانِ خود بدانند. با وجود بعضی دعواها و اختلافات کوچک، به نظر میرسد دنیا همین یک دلخوشی را از این رهبرِ عجیب و غریب، نمیگیرد.
مسافران: تصورش را بکنید در یک سفینه، ناخواسته از خواب مصنوعی بیدار شدهاید و دیگر تا آخر عمرتان همان جا محبوس خواهید بود. چه ایده به ذهنتان میرسد برای ادامه بقا؟ شاید شما هم بخواهید دختری را بیدار کنید تا بتوانید روزهای آینده را شیرین کنید. اما این در حقیقت خیانت به کسی خواهد بود که میتوانسته با آرامش به مقصد برسد. برای خیلی از تلخاندیشان، زوم کردن روی این خیانت و سیاهی میتوانست دلچسبتر باشد و چنان فیلمی را طلب میکردند، اما انتخاب تیلدام اینجا «عشق» است و دلش میخواهد همین رابطه دو نفره، سفینه را سرسبز کند. من هم انتخاب تیلدام را سینماییتر میدانم، خصوصا در پایان فیلم که صدای ضبط شده لارنس و پرات در سفینه برای تازه بیدار شدهها پخش میشود که اگر چه میدانیم آن دو حالا بعد از گذشت سالها مُردهاند اما صدایشان و درختان کاشته شده در سفینه، نشان میدهد رابطه عاشقانه دو نفره شیرینی در تمام این سالها داشتهاند و این یعنی جادوی سینما!
منچستر کنار دریا: خیلیها خیال میکنند دوره قصه پردازی و روایات پر احساس و خانوادگی در سینما گذشته و صرفا باید به بازیگوشیهای فیلمسازان بها داد. البته که جای آنها هم محفوظ است، اما کنت لورنگان نشان میدهد قصه زنده است تا وقتی سینما زنده است. هنوز هم میشود از روابط و شخصیتپردازی آدمها به فیلمهایی رسید که لحظه لحظهاش تکانمان دهد. این نماد خوبی است و ادامه راه «بروکلین» و «پسرانگی» و «نبراسکا» و «نوادگان» که مانند آنها میخواهد نگاهی همه جانبه به آدمهای مختلف داشته باشد و در غمها و تنهاییهایشان شریک شود. این نوع سینما زنده است تا وقتی انسانها زنده هستند!