با هر چی چشم تو دنیاست…/ سومین نقد سینمافا بر فیلم «محبوب/ سوگلی» (The Favourite) اثر یورگوس لانتیموس
سینمافا- میکائیل خسرویان- یورگوس لانتیموس دقیقاً تعریفِ یک کپی کننده درجه یک از آثار درجه یک است که پیش از این فیلم، کار قابل دفاعی از خود به نمایش نگذاشته بود که باعث فکر شود.
کپی کردن آثار یک کار روتین است و هیچ ایرادی ندارد تا جایی که قصه و دیدگاه خودِ کارگردان در اثر رسوخ کند و دقیقاً هم همان اثرِ کپی را برای ساختن در نظر نگیرد. بدون در نظر گرفتن دیگر نظرات دوستان و بدون هیچ گاردی باید گفت فیلم «محبوب/ سوگلی» دقیقاً همان فیلم «بری لیندون» است. هر دو فیلم در جایگاه تکیِ خود بهترین اثر و تنها اثر مهم هر دو فیلمساز هستند، از نکات سینمایی مهمی هم نیز برخوردارند و اصلیترین نکته، نورپردازیِ هر دو اثر است و حرکت صحیح دوربین. تنها فرق این دو اثر با یک دیگر: موسیقی و داستان است. که در این مرحله امکان جداسازی شکل میگیرد و دو فیلم مسیر متفاوتی را در پیش میگیرند. قلاب فیلم از چشمان اما استون به ماهیِ چشم ما گیر میکند و برای بار چندم، یک بازی درخشان از این هنرمند را مشاهده میکنیم که هربار بخش جدیدی از جان خویش را به نمایش میگذارد. جدا از این که در این فیلم، اولیویا کولمن برای من بهترین بازیگر است و باز هم جدا از این خدمت شما عرض کنم که اما استون هم بازیگر مورد علاقه من نیست ولی وقتی بازیِ خوبی را به نمایش گذاشته است نظر شخصی بی ارزش است.
زوج استون و کولمن درخشان ظاهر میشوند و در هر لحظه، قلب ما به تپش میافتد که ماجرا به کجا ختم خواهد شد. در داستان فیلم، چندین بار جای آنتاگونیست و پروتاگونیست عوض میشود که خود این عریض شدن در عرضِ داستانِ طولانی، دلیلی میشود بر پیگیری فیلم. درد در هوا میچرخد به دنبال رگ تازهای تا خود را تزریق کند، خود را چندباره تزریق میکند تا ستاره چشمک بزند و زندگیِ جدیدی رقم بخورد و اقبال شکل بگیرد، طالع آینده به وجود آید و خارج از تاریکی قدم بگذارند؛ برای پایان کابوس و به تحقق رویا تبدیل شود در یک راه هموار عاشقانه با خاطراتی از جنگ و صلح و چشم و هم چشمی. مثبت و منفی بودن شخصیتها تا جایی باورپذیری خود را نشان میدهد ولی هرچه میگذرد شخصیتها کارهای خود را تکرار میکنند و حالا این تغییر تا نزدیکیِ تخت شدن شخصیتها ادامه پیدا میکند و این روند طی میشود. نباید از این بگذریم که این فیلم بهترین کاری است که تا امروز لانتیموس کپی کرده و نه الهامی گرفته است از اثری و نه ادای دینی است به کارگردانهای مورد علاقه خود، با این که اینبار سعی بر تعریف دوربین خود دارد ولی باز به مانند اثر قبلیِ همین کارگردان، سعی بر خاطره بازی با کوبریک دارد که بهنظر میرسد کارگردان مورد علاقه ایشان باشد.
فیلم «محبوب» اثر خوش ساخت و خوش آب و رنگی است که دقت خوبی هم در طراحی لباس و گریم شخصیتهایش شده است، ولی به مرور زمان این بازیِ بازیگران است که در خاطر میماند و نه این فیلم. دقیقا برعکس فیلمی که اینجا آن را مشق کرده است یعنی «بری لیندون». در آنجا بازیِ بازیگران در خدمت اثر است و به مرور زمان ما مانور خاصی برای هیچ بازیگری نداریم ولی همیشه نورپردازی «بری لیندون» به یاد میآید و نه اسم بازیگر که در راستای همان نورپردازی و حرکت دوربین و البته موسیقی انتخابیِ شکل گرفته بهوسیله کوبریک که همگام سازی در بین این اجزا شکل گرفته و بهوجود آمده است و همیشه این عبوس بودن اثر در ذهنها میماند . در فیلم «محبوب» ما با یک کار سرحال و قصه گو همراه هستیم و قصد گنده گویی ندارد. مثل کارهای قبلی خود کارگردان که بلاتکلیفی در تمام آنها دیده میشود.
دلایل خوب بودن این فیلم در مقابل دیگر آثار لانتیموس، تیم بازیگری این اثر است که به مناسبترین شکل ممکن برگزیده شدهاند و این هم در نگاه و نظرات مردم قابل مشاهده و هم از نگاه منتقدان و صاحب نظران این رشته تکرار شده است. در فیلم برداشتهای اساسی و خوب زیادی قابل مشاهده است و حتی حالت یک نواختی در شخصیتها خود قابل اعتنا و احترام است، چون در این پروداکشن، ساخت و پرداخت بسیار طاقت فرسا و غیر قابل تحمل است. ارزش فیلم به وجود عشقی است که در فیلم تعریف خوبی دارد، کاری به همجنسگرایی یا هر نوع عشقی ندارم، عشق عشق است کمی تا قسمتی ابری میشود و سینمای قصه گو همیشه باعث کشش بیننده در لحظات خود میشود و شخصیت پردازیهایی شکل میگیرد که از تقابل و تضاد همین شخصیتها، قصه گویی بهوجود میآید و تلقین شکل میگیرد. دو قطب مثبت و منفی در فیلم وجود دارد که در لحظاتی جای خود را به دیگری میدهند و گاهی شخصیت مثبت، منفی میشود و گاهی شخصیت منفی، مثبت میشود و گاهی هر دو این شخصیتها در شخصیتی خاکستری قصه را تعریف میکنند و این باعث کشمکش بین آنها میشود.
فیلم حالتی ژانرگونه در تاریخ دارد و گاهی هم به ملودرام تنه میزند. ژانر فیلم میانهای است بین ملودرام و تاریخی و از هر دو ژانر هم مولفههایی در فیلم هست؛ هم این عشق و روابط از درام به ملودرام میرسد و هم نوع ادای دیالوگ و نوع پوشش و حتی موسیقی و طراحی لباس و نورپردازی از مولفههای یک دوره خاص در تاریخ هستند، ولی تمام این موارد به این معنا نیست که این فیلم کلاسیک است. در پرانتز عرض کنم اصلاً اسم بردن از فیلمها بهعنوان کلاسیک اشتباه است. فیلم دقیقا یک فیلم مدرن است با روایت و ساختاری مدرن. برای رسیدن به این مورد فقط کافی است نوع تدوین فیلم را ملاحظه بفرمائید. در بخش بعد بهتر است به این مورد اشاره شود که دوربین فیلم سکون دارد و این سکون و کمتر خود را به رخ کشیدن، یکی از اصلیترین دلایل بهتر شدن لانتیموس در فیلمسازی است. او یک قدم رو به جلو دارد به مانند کارگردان مورد علاقهاش کوبریک که هر دو بهترین فیلم این دو نفر هستند.
برگردم به عشق فیلم و شروع درام. درام بر مبنای همین عشق و فریب شکل گرفته که با پیشرفت در برقراری روابط به وجود میآید ولی برای چفت شدن این درام و نیافتادن درام، باید سیاست از فیلم حذف میشد و به دلایل و حتی چرایی برقراری روابط ملکه با سوگلیهای جدید و قدیم میپرداخت. و چرا رابطه با مردان خیر و با زنان بلی؟ ولی یک مورد دیگر که قابل بحث است واقعیت این موضوع است که عدهای خاطرات ملکه آن را رد میکنند و عدهای موافق این خاطرات هستند که او رابطهای نزدیک به دوشس مارلبرو داشته ولی هیچ جا اسمی از ابیگل به این شکل پر رنگ در تاریخ و خاطرات آن موجود نیست و ممکن است این خط فرعی داستان در زندگی واقعی به خط اصلی داستان در فیلم تبدیل شده باشد و همین موضوع است که فیلم را از حالت بیوگرافی رئال خارج میکند و حالتی غیر واقعی با خرده پیرنگ پیدا میکند و به داستان اصلی منتقل میکند به این شکل که در تاریخ آمده ملکه آن با پرنس جرج دانمارک که همسرش نیز بوده است هفده بارداری داشته ولی در فیلم نه این شخصیت وجود دارد و نه خبری از بارداری است، نوع بیماری اصلاً گفته نمیشود در صورتی که نکته بسیار مهمی بوده است همین بیماری باعث گوشه گیری و همباشی با اطرافیان جنس موافق و مخالف او شد و پشت سر هم وزن اضافه کرد و اجتماع و سیاست دور شد و به همین علت است که با هفده خرگوش با نزدیک شدن به زوال عقل میخواهد جای فرزندان خود را پُر کند که هیچ یک در فیلم موجود نیستند. برای جمع بندی فیلم هم برای مشخص شدن یک خیانت سارا چرچیل با خواندن یک خاطره دست به انتقام میزند در صورتی که دوشس مارلبرو در واقعیت یکی از کسانی بوده است که خیانتهای زیادی را به چشم دیده بود و همیشه هم جز مورد اعتمادترین افراد به ملکه بود و گذشتهای فراوانی هم داشت ولی برای شکل گرفتن درام مد نظر، آقای یورگوس لانتیموس عزیز مجبور به جمع کردن فیلم شد ولی بهنظر من فیلم جا داشت سه ساعته باشد و به تکمیل زندگی ملکه آن بپردازد.
نمره: 1 از 5