بررسی تفصیلی فیلمها، بازیگران و دستاوردهای فنی سال 2017 سینمای جهان
سینمافا- پیام خدابندهلو- برای سومین بار، جمعبندی مفصلم از فیلمهایی که طی سال قبل دیدم را در مطلبی تحت عنوان «اسکار شخصی من!» انجام دادم تا ضمن اعلام محبوبترین آثارم در سالی که گذشت، تحلیلم را از کیفیت فیلمها و عواملشان، عرضه کنم.
باید یادآوری کنم که اینها سلیقهی شخصی من هستند و هر کدام از شما خوانندگان محترم، قطعا در بخشهایی، کم یا زیاد، با من مخالف هستید. ولی من سعی کردم در حد دانش و تجربه و شناختی که از سینما دارم، انتخابهای منطقیتری داشته باشم و البته برای تک تک انتخابهایم، استدلالها و توضیحاتی بیاورم تا در حد یک رای و نظر شخصی باقی نماند.
همانطور که از نام اسکار در عنوان این مطلب استفاده کردهام، انتخابهایم را هم به روال این مراسم، از بخشهای کم اهمیتتر آغاز کردهام و در نهایت به فیلمنامه، کارگردانی و بهترین فیلم رسیدهام. دو رشته با موضع منفی یعنی «بدترین فیلم» و «سرخوردگی» را هم ابتدای همه آوردهام که یادآور مراسم تمشک طلایی است که هر سال، یک شب قبل از اسکار برگزار میشود!
بدترین فیلمها البته از بین حدود 80 فیلمی که دیدهام انتخاب شدهاند. طبیعی است که من عمدتا فیلمهای ستایش شده را میبینم و قطعا آثار بدتری در بین آنها که ندیدهام وجود داشتهاند. تفاوت «سرخوردگیها» هم این است که لزوما بدترینهایی نیستند که دیدهام، اما نسبت به انتظارم و یا ستایشهایی که نثارشان شده، بسیار ضعیفتر هستند.
بدترین فیلم سال: جنگ برای سیاره میمونها
پایان سه گانهی اعصاب خردکنی که با آدمهای منفی تیپیکال و میمونهای مثبت بی هویت، میخواهد از تمدنِ میمونها حرف بزند! همه چیز تخت و در خدمت پایانِ پیشبینیپذیرش است: پیروزی میمونهای ناطق اسب سوار بر انسانهایی که حالا قدرت کلامشان را از دست دادهاند! بیانیهای سطحی در باب تمدنها و نژادها که بعد از ساعتها انفجار و خونریزی، میخواهد با یک آغوش میان میمون و دختربچه، پیام صلح بدهد! گویی میمونهای فیلم، به جای اسب سواری، روی موج احساسات نازل مخاطب، سوار شدهاند!
سایر نامزدها:
بسکتبال عزیز: شاید قرار دادن یک فیلم کوتاه در جمع بدترینهای سال، منصفانه نباشد، ولی وقتی پای اسکار انیمیشن کوتاه و بسکتبالیست معروف و موسیقی جان ویلیامز به میان میآید، دیگر با یک اثر مستقل و تجربی مواجه نیستیم! بیانیهی لوس جناب ورزشکار بدون هیچ ظرافتی با تعدادی نقاشی از کودکی و بزرگسالیاش در حین بازی بسکتبال و موسیقی پرشوری همراه شده که بیشتر به چند دقیقهِِی آخر فیلمهایی میماند که بعد از دو ساعن فراز و نشیب، قرار است رویای آمریکایی را تقدیس کنند!
پست: تماشای سقوط اسپیلبرگ، استریپ و هنکس به کف تواناییهایشان. فیلمی ظاهرا افشاگر که نشان میدهد چرا «اسپات لایت» علیرغم تمام ضعفهایش، اثر نسبتا خوبی در باب جایگاه مطبوعات بود.
لوگان: تلفیق ابرقهرمان با ژانر نوآر و ابرقهرمانِ غم زده؟ که چه؟! وقتی در نهایت قرار است آن تیزیها از دستان لوگان بیرون بیاید و خونریزی به پا کند و دخترک جهش یافته هم هیچ هویت فردی ندارد.
سرخوردگی سال: برو بیرون
نه قطعا من با بعضی منتقدان وطنی که این فیلم را آشغال میدانند، هم موضع نیستم! «برو بیرون» چیزهای خوبی هم دارد، مثل بازی پر انرژی دنیل کالویا و استفادهاش از تمهای روانشناسی برای خلق ترس. مثل دلسوزی بیش از حد سفیدها که عملا باعث تحقیر مرد سیاهپوست میشود. اما اشکالش این است که از نیمه تمام اینها را رها میکند و به سوی داستانی جنایی و مافیایی میرود که داشتههای اوایل فیلم را هم بر باد میدهد. شعارهای رویی در حمایت از سیاهان میدهد و با صحنه گروگانگیری و قتل، به گیشه باج میدهد. ضمنا ساختار بصری فیلم تلویزیونیتر از آن است که در جمع نامزدهای اسکار قرار گیرد!
سایر نامزدها:
بلیدرانر 2049: قسمت قبلی هم فیلمِ من نبود. این همه پیچیدگیها و مرموزبازیها در باب گذشتهی افراد و اینکه اصلا انسان باشند یا نباشند، چه خاصیتی دارد به غیر از اینکه آدمها را به اطرافش بدبینتر کند. البته که وجه سمعی و بصری فیلم، قابل بحث است، ولی نه در حدی که زمان طولانی فیلم، ما را کسل نکند.
دیترویت: ظاهر مستند فیلم در تناقض با قطببندی مثبت و منفی فیلم پلیسها و آدمها قرار دارد و شخصیتپردازیهای کم عمق و داستان کم جان، مانع از همراهی مخاطب با اثر میشود.
شکل آب: آدمهای فیلم چنان سیاه و سفیدند که نازلترین انیمیشنهای کودکانه را هم روسفید میکنند! موسیقی آنقدر سنگین است که مانع میشود تا مخاطب در فضای فیلم قرار گیرد و وجه بصری هم علیرغم برخی دستاوردهایش، تعادل لازم را بین خانه با محل کار، حفظ نمیکند.
هنرمند فاجعه: جیمز فرانکو بیشتر از اینکه نقشِ آن کارگردان بد را بازی کند، ادایش را درآورده. مشکل فیلم این است که از سطح انتظار قبل از تماشایش، فراتر نمیرود و همانطور که حدس میزدیم خودشیفتگی آن هنرمند را با اغراق در ستایشش از صحنههای فیلمی که میسازد، به شوخی بدل میکند.
بهترین فیلم انیمیشن: عشق وینسنت
این یک پروژهی دیوانهوار است! 65 هزار تابلوی نقاشی به سبک آثار وینسنت ونگوگ برایش کشیده شده تا هر فریمش در حقیقت یک اثر هنری جداگانه باشد! این جاهطلبی برای این بوده که فیلم به لحاظ بصری هم به روحیات ونگوگ نزدیک شود. در حقیقت، متن کارآگاهی و تصایر بدیعش با هم چفت شدهاند تا ما هم مثل کاراکتر فیلم، در پی شناخت ذره ذرهی این نابغهی هنر باشیم. «عشق وینسنت» به لحاظ بصری در قلهای میایستد که به هیچ انیمیشن دیگری شبیه نیست. این فیلم محبوب ماست که تحت تاثیر تبلیغات کمپانیهای بزرگ هالیوود قرار نمیگیریم.
سایر نامزدها:
بتمن لگویی: کاراکتر بتمن که در فیلم اول لگو، ما را به خنده وا میداشت، حالا مستقل شده و بستری را برای شوخیهای درجه یک با دنیای بتمن فراهم کرده! فیلمی به معنی کلمه مفرح و دوست داشتنی!
کوکو: این انیمیشن سرشار از جزئیات بصری و ظرافت در نور و رنگ است و با موسیقی زیبایش، ما را به حال و هوای مکزیک میبرد. ولی داستان در نیمهی دوم تن به فرمولهای آشنای دیزنی و پیکسار میدهد؛ با شخصیت منفی که تمام تقصیرها را گردنش بیاندازد، تعقیب و گریزهایی با سرانجام قابل حدس و گذشتهی مرموز و فردی که میخواهد بر خلاف انتظار خانواده عمل کند. نه این خلاقانهترین محصول پیکسار نیست.
بهترین جلوههای ویژه: اوکجا
اگر چه فیلم جدید یونگ جون هو به اندازهی «اسنوییپیرسر» خلاقانه نیست، ولی در طراحی خوکهای غولپیکری که نادانسته، به سمت مرگ میروند، بسیار ظریف عمل کرده. آنقدر این خوکها واقعی هستند که تن لرزان و صورت غمگینشان را در حرکات آهستهشان میبینیم و همین باعث همذاتپنداری بیشترمان با دختربچهای میشود که نمیخواهد شاهد مرگ دوست این سالهایش باشد.
سایر نامزدها:
بلیدرانر 2049: فیلمبرداری، دکور و جلوههای ویژه مکمل هم شدهاند تا فضاهای عجیب شهری فیلم را خلق کنند. بسیاری از بناها و حتی یکی از آدمها، به طور کامل محصول جلوههای ویژه هستند و تاثیرش در نورهای عجیب شهر که فضای بصری فیلم را شکل داده هم محسوس است.
جنگ برای سیاره میمونها: در فیلمی که بخش عمده دقایقش به میمونها اختصاص یافته، طراحی دقیق حرکات آنها که حتی موی بدنشان را هم شامل میشود، نقشی کلیدی داشته و تصاویرشان را باورپذیر کرده است.
کونگ: جزیره استخوان: انبوه صحنههای نبرد میان آدمها و هیولاها به مدد جلوههای ویژه سنگین و پر زحمتش به بار نشسته و خصوصا در تغییر احساس ما از ترس به دوست داشتن گوریل با نماهای توامان ترسناک و مهربانش، نقشی کلیدی داشته.
نگهبانان کهکشان «دو»: در ادامهی فضای شوخ و بامزهی قسمت قبلی، اینجا هم جلوههای ویژه با تصاویر رنگارنگ، به انیمیشن نزدیک میشود و فضای متفاوتی را از دیگر فیلمهای ابرقهرمانی رقم میزند.
بهترین گریم: تاریکترین ساعات
تبدیل کردن چهرهی جذاب گری اولدمن به صورت کودکانهی چرچیل، در نگاه اول غیر ممکن به نظر میرسید. ولی وقتی اولین عکسهای «تاریکترین ساعات» منتشر شد از معجزهی گریم خبر میداد! مانند شخصیتهایی چون لینکلن و تاچر، اینجا هم بازیگر و گریم با کمک یکدیگر، شخصیتی را از دل تاریخ بیرون آوردهاند و به دنیای فیلم، پرتاب کردهاند. گریم سنگینی که هر روز چند ساعت وقت اولدمن را میگرفته، شامل موادی بوده که صورت اولدمن را پُر از چربی و چاقتر کند و همینطور مدل کم مو و ابروهای خاصی که در نهایت صورت خاصِ آقای چرچیل را به ثمر رسانده است.
سایر نامزدها:
اعجوبه: جیکوب ترمبلی، پسربچهی خوشگل «اتاق» اینجا در نقش پسری واقعی که به خاطر درمانهای بیماریاش، چهرهای عجیب پیدا کرده، ظاهر شده و کمتر تماشاگری بدون اطلاع قبلی، ترمبلی را شناسایی میکند. گریمی که در باور احساس پسرک «اعجوبه» نقشی کلیدی دارد.
من، تونیا: گریم فیلم در حد تبدیل کردن قیافهی مارگو رابی به تونیا هاردینگ، متوقف نمانده و با توجه به فضای کمیک و هجوگونهی فیلم با اغراقی که در چهرهی تونیا و مادرش ایجاد کرده، بر وجه طنز فیلم تاکید میکند. نکتهای که در بخشهایی از فیلم بیانگر درماندگی تونیا از مشکلات پیرامونش است.
نبرد جنسیتها: تبدیل صورت زیبای اما استون به بیلی جین کینگ ورزیده و استیو کارل بامزه به بابی ریگگس زمخت، به مدد گریمی که اصلا جلوهگر نیست، خصوصا در مدل موی این دو، به دست آمده و نقشی تعیین کننده خصوصا در صحنههای مستندنمای مربوط به مسابقهی تنیس معروف این زن و مرد دارد.
نگهبانان کهکشان «دو»: تقریبا همهی کاراکترها خصوصا آنهایی که در قسمت دوم اضافه شدهاند، چهرههایی کاریکاتوری دارند که در خدمت فضای شوخ فیلم است و حتی بعضی به فضای انیمیشنی فیلم کمک میکند. صورتهای شبیه حلزون و آبی رنگ و خراشیده و غیره که با طراحی خلاقانهی گریم، حاصل شده است.
بهترین طراحی لباس: نخ خیال
طراحی لباسهای فیلمهایی که زمانشان به دهههای قبل باز میگردد به خودی خود دشوار و تعیین کننده است. ولی وقتی پای فیلمی به میان بیاید که اصولا دربارهی صنعت مد آن سالهاست، داستان خیلی پیچیدهتر میشود. اگر لباسهایی که این طراح، خلق میکند از زیبایی خاصی برخوردار نباشند، کل فیلم فرو میریزد. یعنی اینجا فقط وجه آینهوار فیلم در خلق فضای آن دهه مهم نیست و باید در دل همان فضا، لباسهایی با طرحهای خاص، آفریده شود. ضمنا فیلم پروسهی خلق را هم نشان میدهد و این یعنی دوخته شدن ذره ذرهی لباسها را هم باید ببینیم تا باور کنیم به دستان دیلوییس، حاصل شدهاند و حتی جاهایی ایرادهایی کمرنگ در آنها باشد که این مرد احساساتی را عصبی کند. نه واقعا کار طراح لباس کمتر از کارگردان نبوده است!
سایر نامزدها:
دیو و دلبر: وقتی دیزنی تصمیم به تبدیل انیمیشنهای نوستالژیکش به فیلم واقعی میگیرد، دوخته شدن لباسهای رنگی کارتونها، کنجکاویبرانگیز است. خصوصا در موزیکالی چون «دیو و دلبر» که این لباسها باید بر تن اما واتسون، دلبری کنند و تماشاگر را غرق در رویا کنند.
لیدی برد: لباسهای دختر نوجوان فیلم، نقشی تعیین کننده در شخصیت پردازی و نشان دادن آرزوها و رویاهایش دارند. از گچ صورتی رنگی که در اوایل فیلم بر بی قراری او تاکید میکنند تا لباس آبی رنگی که میخواهد به سبک مدلهای مجلات بپوشد و کتی که در انتها بلوغ فکریاش را نشان میدهد، همگی با دقت انتخاب و طراحی شدهاند.
من، تونیا: لباسهای تونیا هاردینگ از یک سو در ساختن فضای زمانی فیلم، موفق عمل میکنند و مسابقات ورزشی آن دوره را تصویر میکنند و از سوی دیگر، با رنگ و لعابشان، وجه کاریکاتوری فیلم را برجسته میکنند و در بخشهایی موقعیت اجتماعی و اقتصادی این ورزشکار را با فراز و نشیبش، نشان میدهند. خصوصا آن لباس ورزشی آبی رنگ به بخشی از شمایل کاراکتر بدل میشود.
یک زن شگفتانگیز: شخصیت اصلی، ترنسی است که عمل تغییر جنسیت انجام داده و نوع لباس پوشیدنش بخشی از شخصیتپردازی اوست که میخواهد جذابیت زنانه داشته باشد. کفشهای پاشنه بلند و دامن تنگ و چرم، در تکمیل پردازش شخصیتش، نقش مهمی دارد و در عین حال، بدن مردانهی جنسیت سابقش را هم نمایان میکند. همچنین در بخشهایی که مربوط به رویا و آوازخوانی است، لباسهایی خلق شدهاند که رویاهایش را نمایندگی کنند.
بهترین طراحی صحنه: تاریکترین ساعات
مشخصا طراحی دکورهای مربوط به خانهی چرچیل، مجلس، مترو، قصر و سایر لوکیشنهای فیلم، هر کدام کاری بسیار سنگین و وابسته به تحقیقات بسیار گسترده بوده. اما نکتهی دیگر، تاثیری است که این دکورها در آمیزش با نورپردازی، بر فضای کلی فیلم میگذارد. اغلب نماها تنگ و تاریک هستند تا فشارِ مربوط به لحظات تصمیمگیری حیاتی چرچیل را به تصویر بکشند. طراحی صحنه به گونهای بوده که هم امکان نورپردازی بسیار دقیق صحنهها را به فیلمبردار بدهد و هم خود تکمیل کنندهی قابهایی باشد که فیلمبردار در این نماهای بسته، به دنبال آن بوده است. ضمنا طراحان صحنه در جزئیاتی مثل وسایل چرچیل هم دقیق عمل کردهاند تا دنیای شلوغ و ذهنیت عجیب او را هر چه بیشتر حس کنیم.
سایر نامزدها:
دیو و دلبر: اگر چه بخش اصلی کار سازندگان فیلم در تبدیل انیمیشن به نسخهای رئال در طراحی لباسها، بوده ولی با توجه به اهمیتی که قصر در کارتون اصلی داشت، حفظ مخوف بودن و البته استفادهی کاربردی از نقشهی ساختمانش، اهمیت کار طراحی صحنه را در این فیلم بالا برده و به فضای خیالی فیلم، کمک کرده است.
شگفت زده: این فیلمی است در ستایش رویا. دکورهای فیلم کمک زیادی میکند تا غرق در رویا شویم و در عین حال تعادل ظریفی بین دو مقطع زمانی موازی فیلم که یکیشان هم سیاه و سفید است، برقرار میکند. اوج کار طراح صحنه در آن ماکت بزرگی است که جزئیات متعددی را در خانههای آن شهر خیالی، قرار داده است.
مربع: آن موزهی عجیب و غریب که قرار است نمایندهی خیلی مفاهیم باشد، با ذوق و دقت ویژهای طراحی شده تا خصوصا خودِ مربع، به وضوح در ذهنمان نقش ببندد. نوع قاببندیهای اوسلتند هم به گونهای است که دکورها کاملا به چشم میآید. ضمنا سعی شده خصوصا با تاکید بر رنگ طوسی، هارمونی خاصی بین صحنههای مختلف فیلم به وجود بیاید.
نخ خیال: اگر چه لباسها نقشی کلیدی دارند، ولی طراحی صحنه هم بکگراند مناسبی است که علاوه بر طراحی فضای دورهی زمانی فیلم، مکملی برای لباسها و شخصیتهاست، چون این فیلم فضاسازی است و حسی که از هر لحظهی فیلم میگیریم با کنار هم قرار گرفتن اجزاء و رنگهای مختلف، به دست آمده است که بعضا به تابلوهای نقاشی میماند که با ظرافت کشیده شدهاند.
بهترین میکس صدا: کونگ: جزیره استخوان
تقریبا هر نمای فیلم را که ببینید، چند باند صوتی به طور موازی، به حس تصویر کمک کردهاند. صدای شلیک، صدای نفس کشیدن هیولا، صدای خش خش علفها و تمام این صداها به گونهای با هم مخلوط و با تصاویر هماهنگ شدهاند که افسوس میخوریم که کاش موسیقی فیلم، حجم کمتری داشت. البته نقش تدوینگران صدا در تولید افکتهای صوتی هم چشمگیر است، اما میکسرها هم به درستی و به اندازه از این صداها استفاده کردهاند، به هیولاها جان دادهاند و ما را به دل جنگی بردهاند که یادآور نماهای پر زحمت آثاری چون «نجات سرباز رایان» و «ستیغ هکسا» است؛ با این تفاوت که اینجا طرف مقابل، گوریل و سایر هیولاها هستند!
سایر نامزدها:
پروژه فلوریدا: در نماهای پر تحرک فیلم، شخصیتها مدام میدوند و حرف میزنند و در حرف هم میپرند. از بچههای بسیار کوچک تا آدم بزرگها همگی فریاد میزنند و میخندند و دعوا میکنند. این صداها چنان هماهنگ است که انگار پروسهی صدابرداری و صداگذاری انجام نشده، و خودِ دوربین همه را ضبط کرده!
دانکرک: با توجه به اینکه صحنههای جنگی فیلم به طور موازی در هوا، دریا و زمین میگذرند، استراتژیهای متنوعی برای بیان این تفاوتها لازم بوده. صداها با زحمت فراوان، با تصاویر متنوع فیلم، هماهنگ شدهاند و تنها افسوسمان بابت موسیقی پرحجمی است که اجازه نمیدهد به دل صحنهها برویم.
شکل آب: در ایجاد ترس و تعلیق اولیه دربارهی موجود دریایی، صدا نقشی کلیدی ایفا میکند که اوجش برخورد اولیه با شیشهی ظرف است. صدایی که همزمان با حرکت صورت آن موجود شنیده میشود، به آن تا حدی، بعد میدهد. در عین حال، در آزمایشگاه هم صداهای مختلف، نقش مهمی در فضاسازی دارند.
کوکو: شاید مهمترین عامل در باورپذیری دنیای مردگان فیلم، باند صوتی دقیقی باشد که میکسرهای صدا ایجاد کردهاند. آنها با ظرافت طوری تصاویر را همراهی کردهاند که صدای به هم خوردن آهنها و استخوانها را بشنویم و خصوصا در بخشهایی که صدا در فضای خالی میپیچد، ترس را به نرمی، احساس کنیم.
بهترین تدوین صدا: کوکو
اگر سازندگان فیلم ادعا کنند که زحمتی که بابت تولید افکتهای صوتی فیلم کشیده شده، هم اندازهی تصاویر انیمیشنیاش است، تعجب نخواهم کرد! فیلم آنقدر در خلق صداهای مربوط به اجزاء مختلف، سازهای موسیقی و حتی صدای حیوانات، دقیق عمل میکند که حس میکنیم این نماها واقعی بوده و یک صدابردار سر صحنه، آنها را ضبط کرده است! البته که بخشی از کار هم در حوزهی میکس صدا انجام شده که این صداها را به خوبی با فیلم تطبیق داده، اما تولید این حجم از صدا واقعا کار دشواری بوده و نشان میدهد که یک انیمیشن خوب، صرفا با تصویر و کارهای نرم افزاری تولید انیمیشن به دست نمیآید و صدا هم نقشی کلیدی در آن دارد.
سایر نامزدها:
بیبی درایور: این کمدی مفرح تابستانی، اگر چه قرار نیست از فرمولهای هالیوود سرپیچی کند، اما دست کم سعی کرده اجرایی دقیق داشته باشد. صحنههای تعقیب و گریز فیلم، نیازمند تولید افکتهای صوتی متعددی بوده که خصوصا صدای اجزاء ماشین، شلیک تفنگ و تصادفها را در بر میگیرد و حس صحنه را به مخاطب منتقل میکند.
پروژه فلوریدا: اگر چه بسیاری از صداها سر صحنه ضبط شدهاند، ولی تنوعی که به لحاظ میزان کمی و بلندی صدا و همینطور در صداهای پس زمینه وجود دارد، نشان میدهد که کار تدوینگران صدا در رسیدن به محصول نهایی، بسیار دشوار بوده و بعضا افکتهایی تولید کردهاند که با فضای مستندگونهی فیلم، هماهنگ باشد.
دانکرک: تلاش سازندگان بر این بوده که در نماهای مختلفی که در هوا، دریا و زمین میگذرد، با صدای پسزمینه مثل حرکت هواپیما در هوا با وزش باد یا حرکت کشتی در دریا و نوع نفس زدن آدمها در موقعیتهای مختلف، این تفاوتها را برای مخاطب محسوس کنند که این کار با دقت انجام شده است.
کونگ: جزیره استخوان: باند صوتی فیلم بسیار سنگین است و با توجه به وجود هیولاها که صدای خود را طلب میکنند و تنوع در شلیکها و انفجارها و برجسته شدن صدای دویدنها، زحمت زیادی کشیده شده تا هر کدام با وسواس تولید شوند و به حس نهایی صحنه کمک کنند.
بهترین آواز: «مرا به یاد بیاور» (کوکو)
اهمیت آواز «مرا به یاد بیاور» فقط بابت شعر و موسیقی پر احساسش نیست، بلکه این آهنگ به نوعی دربرگیرندهی تمام فیلم و گرهگشای پایانیاش است. جدای از استفاده از ویژگیهای موسیقی مکزیکی که در این اثر، جاری است، ترانه به لزوم حفظ خاطرهی مردگان هم اشاره دارد و در عین حال نقطه عطفی در تحول نگاه بدبینانهی خانواده پسر به موسیقی هم هست. تکرار اجرای این قطعه، نه فقط یک ترفند بابت تاکیدگذاری در راستای انتقال حس صحنهی پایانی است، که بنا به ضرورت داستان، انجام شده تا بچه آن را بشنود، حفظ کند و بعد برای پیرزن اجرا کند. مشخصا اگر این قطعه به این خوبی ساخته نشده بود، کل فیلم را تحت شعاع قرار میداد.
سایر نامزدها:
«این منم» (بزرگترین شومن): این آواز به نوعی در تقابل با موسیقیهای رویاسازی قرار میگیرد که زیبایی را تقدیس میکند. اینجا آدمهایی که به شکل متفاوتی خلق شدهاند، در برابر سیستم، دست به اعتراض میزنند تا به قول خودشان، سیلی شوند که دیگر نشود نادیدهاش گرفت.
«رودخانه قدرتمند» (لجنزار): آنچه که در تمام فیلم زیبای خانم دی ریس، با نشان دادن تقابلها و اختلافات آدمها در نهایت میخواهد به صلح برسد، در این ترانهی فوق العاده که تا حدی یادآور آواز «سلما» است جاری شده و بر لزوم تلاش برای رسیدن به عشق و دوستی تاکید میکند: رودخانهای عظیم که میتواند یک لجنزار را پاک کند.
بهترین موسیقی: نخ خیال
همانقدر که اجزاء فیلم مثل یک لباس زیبا، به دقت و ذره ذره دوخته شده، موسیقی هم انگار صدای رد شدن نخها و سوزنها و به هم پیچیدنشان است. چیزی بین آرامش و تشویش که مدام همدیگر را انکار میکنند. نوعی اعلام آمادگی برای اتفاقات بعدی. مثل شخصیتهای فیلم که نمیدانند عاشق هم هستند یا از هم متنفرند. جانی گرینوود موسیقیای ساخته که همچون لباسی به تنِ این فیلم، مینشیند. انگار برای تمام لحظات خیالانگیز «نخ خیال» ساخته شده و نه میشود آن را شنید و یاد تصاویر جادویی فیلم نیافتاد و نه میتوان این تصویرها را بدون همراهی این آهنگِ تکرار شونده، تصور کرد. این یعنی اوج جاهطلبی و ریسک برای موسیقی که میتوانست به ثمر ننشیند و فیلم را نابود کند. ولی حالا شده همان چیزی که باید میشد.
سایر نامزدها:
بدون عشق: مثل فیلمهای قبلی زویاگینتسف، اینجا هم موسیقی بسیار خلاقانه است. نتهای کشیده و دور از هم بر فاصلهی میان آدمهای فیلم، تاکید میکند و صدای ضربات سازهای کوبهای، نوعی اخطار است که عواقب بی عشقی در دنیا را یادمان میاندازد. همراستا با تشویشی که گم شدن بچه و نا امیدی از بازگشتش، به ما منتقل میکند.
بلیدرانر 2049: بر خلاف بسیاری از فیلمها که موسیقی حجیمشان جهت جلوهگری و افراطی است (مثل دیگر کار هانس زیمر در «دانکرک») اینجا موسیقی در راستای فضای آخرالزمانی فیلم که به سی و چند سال بعد، اشاره دارد و همینطور در جهت انتقال حس تکنولوژیها و شهرهای عجیب فیلم، بسیار کلیدی و در همراهی با باند صوتی غنی فیلم، موثر است.
سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری: کارتر برول بعد از موسیقیهای عالیش از جمله برای «کرول»، این بار هم با حال و هوای وسترنی که در موسیقیاش ایجاد کرده، فضای وسترنگونهی فیلم را همراهی میکند و غم، هیجان و تردیدهای شخصیتهای فیلم را با تنوع موسیقیاییاش، جاری میکند. موثرترین صحنههای فیلم مثل درد دل زن با آهو یا نامه و خودکشی هریسون، امکان نداشت بدون این موسیقی، به حال و هوای فعلی برسند.
نبرد جنسیتها: نیکولاس بریتل در فضایی به کل متفاوت با اثر درخشانش در «مهتاب»، اینجا با موسیقی پرشوری که تلاش در جهت رسیدن به هدف و مبارزه برای رسیدن به حق را همراهی میکند، یادآور بهترین کارهای جان ویلیامز و جیمز هورنر در دههی نود میلادی است. در فیلمی که مسائل متنوعی چون حقوق زنان، مثلث عشقی، ورزش تنیس و غیره، وجود دارد، این بهترین موسیقی است که میتواند تماشاگر را احساساتی کند.
بهترین تدوین: پروژه فلوریدا
نماهای متعدد و پرتحرکی که در فیلم وجود دارد، کاتهای مشخصی ندارد و سکانسهای فیلم به سبک آثار کلاسیک، آغاز و پایان واضحی ندارند که تدوینگر بتواند بر حسب نوع انتقال اطلاعات لازم و نتیجهگیری هر بحث، تصویر را قطع کند. خیلی از جملات آدمها چرندیاتی هستند که در خوشگذرانیها و تفریحاتشان بیان میشود و یک تدوینگر ناشی ممکن بود این صحنهها را دور بریزد. در حالی که این صحنهها حالا در محصول نهایی، با ظرافت کنار هم نشستهاند و در خدمت فضاسازی کلی فیلم هستند. همان مسخرهبازیهای ظاهرا بی اهمیت بچهها در ابتدای فیلم و همان فحاشیهای مادر، در نهایت قرار است با شناساندن هر چه بیشتر آدمها به مخاطب، ما را در احساس فیلم، شریک کند. ایجاد تعادل میان این صحنهها در دل داستان کمرنگ فیلم، دستاوردی است که با تدوین دقیق فیلم به دست آمده و به اثری تکاندهنده، تبدیل شده است.
سایر نامزدها:
لیدی برد: فیلم در بعضی صحنهها، با صحبتهای آهسته آدمها، آرامش دارد و در بعضی دیگر با بالا گرفتن درگیری کلامی و تحرک میان آدمها، متشنج میشود. تدوینگر فیلم توانسته در هر دو وجه فیلم، دقیق عمل کند تا این دو همدیگر را تعدیل کنند. در نتیجه نه آنقدر یخ است که حوصله را سر ببرد و نه آنقدر پرآشوب، که اعصابمان را خرد کند. این یکی از مهمترین برگ برندههای «لیدی برد» است.
مربع: فیلم ریتم نسبتا کندی دارد و بسیاری از صحنههایش در نگاه اول طولانی به نظر میرسند. تدوینگر وسوسه نشده برای کوتاهتر کردن زمان فیلم، این نماها را کوتاه کند تا ما بتوانیم با تمرکز بر صحنههای مختلف فیلم و شخصیتهایش، در دل فضای فیلم قرار گیریم. برای اثری که در باب تامل در هستی با تمرکز بر آن مربع عجیب و غریب است، چنین امری ضروری بوده است.
نبرد جنسیتها: فیلم انبوهی از نماهای متنوع، خلوت و شلوغ، کمیک و پر احساس را در لوکیشنهای پرشمارش، در دل خود جای داده که انتقال از هر کدام به دیگری، باید به نرمی انجام میشده. ضمنا خیلی از صحنهها مثل مسابقه تنیس، به تنهایی هم وابسته به تدوین در حفظ ضرباهنگ هستند که همگی در اوج هستند و این حاصر کار تدوینگر است.
هپی اند: شاهد روایتهای تو در توی اعضای خانواده هستیم که به نوعی هجویهای بر مناسبات طبقه اقتصادی فیلم است و با توجه به اینکه داستانکهای فیلم، عامدانه ساز ناکوک میزنند، تدوینگر در پیدا کردن نخی که اینها را به هم ربط بدهد کار دشواری داشته است. چون معیار مشخصی برای میزان پرداختن به هر کدام وجود نداشته، ولی از پس این ماموریت دشوار، برآمده است.
یک زن شگفتانگیز: نزدیک شدن به شخصیت ترنس فیلم و دردی که از اطرافش تحمل میکند، موضوع محور فیلم است و بنابراین لازم بوده صحنههای فیلم طوری در پی هم بیایند، که پیوستگی تصاویر به هم نخورد. قطع نما در چنین شرایطی، بسیار سخت است ولی تدوینگر با ظرافت و با حفظ نماهای طولانی که به جای دادن اطلاعات، در پی رسیدن به احساس شخصیت هستند، تاثیر حسی لازم را در فیلم، ایجاد کرده است.
بهترین فیلمبرداری: نخ خیال
برای فیلمی که تمام اجزایش از طراحی صحنه و لباس تا فیلمنامه و بازیگری و موسیقی، در راستای رسیدن به جادویی است که حس کردنی باشد، طبیعی است که فیلمبرداری مهمترین نقش را ایفا میکند. احساس فیلم با نورپردازی چشمگیر و تصحیح رنگ تصاویر به دست آمده و جاهطلبیهایش در کلوزآپهای پرشمار خصوصا در صحنههای مربوط به گرفتن اندازهی زن و پوشاندن لباسهایش و همینطور در پختن غذاها، به دست آمده است. نکتهای که در نماهای خارجی فیلم هم با تصحیح قاب و استفاده از روشنایی، تعادل و انسجام بصری فیلم را موجب شده است. در عین حال قابهای بسته پرشماری که از شخصیتها میبینیم، بر تردید درونی و تصمیمات حیاتیشان، تاکید میکند و خلوتهای ذهنیشان را به نمایش میگذارد. این جادوی فیلمبرداری است که همراه با دیگر عناصر فیلم، به چنین اثر فوق العادهای منجر شده است.
سایر نامزدها:
بدون عشق: زویاگینتسف با تاثیرپذیری از فیلمساز هموطنش، تارکوفسکی، از شهر و طبیعت عکاسی میکند و از تمام ظرفیتها مثل افتادن تصویر در آب و آینه، راه رفتن آدمها بین گیاهان و عبور نور از لای شاخههای درختان، نهایت استفاده را میکند تا امضاء بصریاش را بر فیلمهایش بزند و تجربه دیداریشان در ذهن مخاطب بماند. میزانسنهای او با حرکات دقیق دوربین واقعا دیدنی و آموزنده است.
بلیدرانر 2049: راجر دیکینز افسانهای در آستانهی هفتاد سالگی، کماکان تجربهگرا و با ذوق است. او با انواع وسایلی که برای هر فیلم، تولید میکند، نورپردازی خاص خودش را به ثمر مینشاند و خصوصا در این فیلم که طیفهای متنوع رنگی را در فضای آخرالزمانیاش طلب میکرده، کار دیکینز در همراهی با طراحی صحنه و جلوههای ویژه، نقشی کلیدی در رسیدن به بافت بصری عجیب فیلم، ایفا کرده است.
تاریکترین ساعات: بخش عمدهی تصاویر فیلم داخلی و با حضور محوری چرچیل هستند که با سیاهی غالب بر آنها، قرار است لحظات سخت تصمیمگیری دربارهی بحران دانکرک را در خلوتهای مختلف چرچیل، بیان کنند. جو رایت بار دیگر با استراتژی بصری خلاقانهاش و با کلوزآپهای پرشمارش از چرچیل، حساسیت این تصمیمها را به مخاطب منتقل میکند و او را از دل این تاریکی، عبور میدهد.
نبرد جنسیتها: فیلم به لحاظ بصری، تنوع عجیبی دارد که خلوتهای پرشور عاشقانه آدمها و فضای مستندوار مسابقه تنیس از جمله آن است. لینوس ساندگرن که سال گذشته شاهکارش را در «لا لا لند» دیده بودیم، اینجا توانسته با انتخاب طیفی از رنگها که فضای دهه هفتاد آمریکا را القا کند، انسجام بصری لازم را در نماهای پرزحمت فیلم، برقرار کند و با کلوزآپهایش از اما استون و استیو کارل، ویژگیهای شخصیتیشان را برجسته کند.
یک زن شگفتانگیز: شخصیت ترنس فیلم از سوی اطرافیانش، تحت فشار است. فیلمبرداری هم این زن را در تقابل با جامعهی اطرافش نشان داده به گونهای که ما هم زن و هم جامعه را از دید او ببینیم. اینکه چطور فشار سنگین نگاهها را تحمل میکند و در عین حال میخواهد جذابیتهای زنانه داشته باشد. برخی نماها مثل طوفان برگها، آینههای خیابان و حمام و نماهای رقص و آواز، جنبههای شاعرانهی فیلم را پر رنگ میکند و احساس شخصیت اصلی را در تصاویر بدیعش، بیان میکند.
بهترین بازیگر کودک و نوجوان: بروکلین پرینس (پروژه فلوریدا)
این دختر بچه چنان شلوغکاری میکند، بر ماشین تف میاندازد و فحشهای بد میدهد که فکر میکنیم دوربینی روشن شده و دارد از یک دختر بی ادب حاشیهنشین، فیلم میگیرد. اما این هنر این بازیگر فوق العاده و کارگردانش با مهارتش است که توانسته چنین بازی راحتی را در نماهای پر تحرک فیلم از دخترک بگیرد. اوج کار پرینس در نماهای پایانی فیلم شکل میگیرد که صادقانه گریه میکند و ما با تمام وجود، دردش را در جدا شدنش از مادرش، حس میکنیم. البته باید گفت که بازی همه بچههای فیلم، عالیست اما خب حضور پرینس از همه بیشتر و نقشش دشوارتر بوده که میتواند ظهور یک بازیگر فوقالعادهی دیگر را در سینما رقم بزند.
سایر نامزدها:
جیکوب ترمبلی (اعجوبه): بعد از کار فوقالعادهاش در «اتاق» حالا با بازی در نقش پسرک بیمار و زیر بار گریم سنگین، خودش را تثبیت میکند. او با نگاههای مظلومش، باعث دلسوزی ما میشود و با شیطنتهایش، ما را به آیندهی این آدمها امیدوار میکند. ترمبلی جلوی دوربین راحت است و به خوبی، اهمیت نگاه را در سینما دریافته است.
مککنا گریس (با استعداد): بازی در نقش دختری نابغه، واقعا کار دشواری برای گریس خردسال بوده. او از یک سو با نگاههای کنجکاوانه و به فکر رفتنهایش، هوش بالای دختر را نمایان میکند و از سوی دیگر با شیطنتها و ادا درآوردنهایش، وجه کودکانه او را هم نشان میدهد. اوج بازیاش صحنهای است که پدر بعد از مدتها به ملاقاتش میآید و او در حالی که زار زار گریه میکند، با مشت زدن، او را پس میزند.
ساریوم سری موک (آنها اول پدرم را کشتند): سری موک فشار سنگینی را برای ایفای نقش کودکیهای لونگ اونگ، تحمل کرده و در نماهای نزدیک پرشمار و با کمترین دیالوگ، رنجها و بهت او را که قربانی جنگ است، نشان میدهد. نگاههای مبهوتش به کشتارهای اطراف و در عین حال لبخندش به معدود چیزهای زیبایی که پیدا میکند میتواند مقدمهای باشد بر دوران بزرگسالی اونگ که به فعال حقوق بشر تبدیل شده است.
فانتنین هوردین (هپی اند): دختر نوجوان فیلم تحت تاثیر بی توجهیها و بی اخلاقیهای اطرافش، کم کم از همه چیز میبرد و دنیا برایش پوچ میشود. هوردین سیر تدریجی رسیدن به این بی احساسی و منفعت طلبی را با نگاههایی که بیانگر مشغلههای ذهنی و حواسپرتیاش نسبت به دیگران است، نشان میدهد تا آمادهی پایان شوکهکنندهی فیلم شویم.
بهترین بازیگر مرد مکمل: وودی هریسون (سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری)
کلانتر دوست داشتنیِ فیلم، نقشی پر رنگ در تحول شخصیتهای اصلی فیلم دارد و به نوعی نقطه عطف فیلم مربوط به اوست. او در بین اهالی شهر از محبوبیت بالایی برخوردار است، هر چند کارنامهاش کاملا هم سفید نیست. هریسون با نگاههای مهربانانهاش به زن، درک بالایش را از موقعیت خاص او، بیان میکند و با برخورد جدی با زیردستانش، قاطعیت خودش را یادآوری میکند. قاطعیتی که با شنیدن خبر مرگ قریب الوقوعش، کم کم رنگ باخته تا مقدمات لازم را برای آن نامههای حیاتی هنگام خودکشی، فراهم کند. هریسون با وجود آنکه تنها تا نیمهی فیلم حضور دارد، تصویرش کاملا در ذهن مخاطب باقی میماند و سایهاش را تا انتها بر فیلم میاندازد. تصویری که با نشان دادن جنبههای شغلی، خانوادگی و بیماری شخصیت او، به دست آمده است و راهکاری را برای صلح، پیش پای شخصیتهای فیلم و مخاطبان اثر، میگذارد.
سایر نامزدها:
ژان لویی ترنتینیان (هپی اند): ترنتینیان به نوعی ادامهی داستان شخصیت قبلیاش در «عشق» را بازی میکند که همسرش را از دست داده و سرخورده شده. هر چند اینجا رنگی از هجو بر مناسبات جاری است. ترنتینیان با غمی که در چهرهاش دارد معلوم است که از زندگی لذت نمیبرد و مناسبات اطرافیان، کلافهاش کرده. ما غم درونی او را حس میکنیم تا به پایان عجیب فیلم برسیم.
ویلیام دفو (پروژه فلوریدا): او مدیری است که میخواهد قاطعیتش را حفظ کند تا مشکلات پرشمار آن ساختمان مسکونی را مدیریت کند و با آدمهای مختلف کنار بیاید. ولی حجم دشواریها و سر و صداها، کلافهاش کرده و خنده از صورتش محو شده. شاید چون حواسش به همه مثلا مردی که ظاهرا بیماری و احساس جنسی نسبت به کودکان دارد، هست. او به هر حال عاقلترین شخصیت فیلم است و دفو با مهارت، توانسته ویژگیهای مختلفش را با نگاههای ترسناکش، نشان دهد.
استیو کارل (نبرد جنسیتها): این نقشی است که دقیقا کارل را طلب میکرده. بابی ریگس، تنیسور بد دهن، ضد زن و اهل کریخوانی که جلوی دوربین شوخیهای تند میکند. اما در حقیقت اینقدر هم نفرتانگیز نیست و فردی خانوادهدار است که چندان هم پلید نیست. کارل تمام این ویژگیهای مختلف را با بیان کاریکاتوری جملات که در حقیقت مخفی کنندهی درون پریشان بابی است، به نمایش میگذارد.
بری کیوگن (کشتن گوزن مقدس): مارتین، نوجوان بیماری است سرشار از عقده، نفرت و حس انتقام از کسی که در مرگ پدرش، مقصر بوده. کیوگن در اوایل فیلم، وجه خشن کاراکتر را پنهان میکند و بیشتر مارتین را نوجوانی کم خطر و شاید شیرینعقل نشان میدهد. اما رفته رفته خشم در چشمان مبهوت و صورت لرزانش، جلوه پیدا میکند و نفرت از نگاهش شروع به باریدن میکند.
بهترین بازیگر زن مکمل: بریا وینیت (پروژه فلوریدا)
هالی، در نگاه اول زنی بد دهن و به لحاظ اجتماعی، ناهنجار است که با تنفروشی به عیاشی مشغول است. اما رفته رفته او را مادری حقیقتا دلسوز برای دخترش میبینیم که از روی فقر، ناچار به خیلی کارها شده و در عین حال ویژگیهای شخصیاش مثل خالکوبی و خوشگذرانیهایش، ضرری به بقیه نمیزند. وینیت توانسته با مهارت، از این مدل تیپها آشناییزدایی کند و با خندههای عصبی و بیان خشن حرفهایش، تک افتادگی او را در میان خیل آدمهای سطحی، نشان دهد. او تمام تلاشش را میکند تا برای فرزندش، رفاهی حداقلی فراهم کند و شرایط را برای خوش گذشتن به او، فراهم کند. وینیت هم مانند دیگر بازیگران، از پس میزانسنهای پرتحرک و مستندنمای شان بیکر برآمده و آنقدر طبیعی جلوی دوربین ظاهر شده که مستندی دربارهی یک زن تنفروش را تداعی میکند. زنی که سعی میکند با وجود تمام مشکلات، به زندگیاش ادامه دهد اما اطرافیان نمیگذارند و او را به مرز انفجار میرسانند.
سایر نامزدها:
جونو تیمپل (چرخ شگفتانگیز): وودی آلن استاد گرفتن بازیهای درخشان در نقشهایی است که فرد با خود و دیگران درگیری عاطفی پیدا میکند. اینجا هم کرولاین از یک سو درگیر تهدیدهای مربوط به رابطهی قبلیاش است (باند خلافکاری که آنها را لو داده) و از طرف دیگر به پسری دل باخته که همزمان با همسر جدید پدرش است. تیمپل با حفظ کولهبار غم روی دوشش، تمنایش را برای تغییر دادن حالش، به خوبی اجرا میکند.
میشل فایفر (مادر!): مهمانهایی که به خانهی تکافتادهی زوج فیلم پا میگذارند روی اعصاب لارنس هستند! در این میان ظریفترین تو مخی را میشل فایفر میرود که با ادبیات ظاهرا دوستانه، حرفهایی میزند که به مذاق میزبان خوش نمیآید و حرکات وحشتناک و فضولیهایش را در نهایت خونسردی و متانت، انجام میدهد تا پله پله لارنس را به مرز جنون برساند!
ویکی کریپس (نخ خیال): آلما توامان عاشق رینولدز است و از او تنفر دارد. از اخلاق بهانهگیر و سردیهای گاه و بی گاهش، کلافه است، اما انگار چیزی در دلش با اوست. کریپس این تردید و دو دلی را با غمی که حتی هنگام خندههایش، محو نمیشود در بازیش حفظ کرده و آنچه از نگاههای پرتمنایش به رینلدز میفهمیم این است که تمام فکرش پیشِ اوست. حتی اگر بخشی از این فکر را نفرت تشکیل دهد.
لاری میکتالف (لیدی برد): مادری است که میخواهد خودش را قاطع نشان دهد و از موضع بالا به دخترش نگاه کند، اما در عمل روحیهی شکنندهای دارد. میکتالف خصوصا در صحنههای تنهایی مثل خیاطی یا رانندگی اواخر فیلم، مهربانی ذاتی مادر را به نمایش میگذارد تا متوجه شویم که بگومگوهایش با کریستین، بیشتر بابت این است که خانواده را کنترل کند. با جملاتی که به نرمی و با خونسردی، اعصاب دخترش را سوهان میزند!
بهترین بازیگر مرد اصلی: گری اولدمن (تاریکترین ساعات)
بازی در نقش شخصیتهای معروف تاریخی، به خودیِ خود عامل مهمی برای تصاحب جوایزی چون اسکار است. خصوصا وقتی بازیگران مطرح زیر بار گریم سنگین، تبدیل به آن چهره بشوند. نمونههای اخیرش دنیل دی لوییس در نقش لینکلن و مریل استریپ در نقش تاچر بود که برای هر دو اسکار به همراه داشت. به همین دلیل، شاید خیلیها فکر کنند حضور اولدمن در نقش چرچیل هم صرفا به خاطر همین عامل، اسکارش را رقم زده. اما اولدمن اگر چه در حرکات صورت و بدن و همینطور ادای کلمات هم به طور دقیق، چرچیل را تکرار میکند، اما در بسیاری از صحنهها چنان استرسی در رفتارهایش میبینیم که کلافگی و آشفتگیاش را در آن موقعیت خطرناک باور میکنیم. این دیگر صرفا تقلید نیست و حقیقتا هنرِ بازیگری است. اینکه یک بازیگر بتواند توامان با شبیهسازی حرکت فردی چون چرچیل، روح و جانش را هم با تمام وجود نثار نقش کند، هنری است که از عهدهی گری اولدمن برآمده و تمام ستایشهایی که از او شده، حقش است.
سایر نامزدها:
کلیس بنگ (مربع): کریستین مدیری خوشتیپ است، از آن مردهایی که جامعه میپسندد. ولی در عمل، او وارد چالشهایی میشود و بسیاری از نقصهایش، نمایان میشود. کلیس بنگ توانسته با نشان دادن اقتداری که سستیاش از همان اوایل، اندکی به چشم میآید، موقعیت متزلزل او را پله پله به سمت تحول نهایی ببرد و رشد تدریجی عذاب وجدان را در بازیاش رعایت کند.
تیموتی چالمت (مرا با نام خودت صدا بزن): الیو نوجوانی است که پی به تفاوت وجودیاش میبرد و زندگیاش تحت شعاع قرار میگیرد. چالمت تردیدها و بلاتکلیفیهای الیو را در دو رابطهاش که انگار در هر کدام، بخشی از حواسش به دیگری پرت است، رعایت کرده و فکر مشغولیاش در لحظه لحظهی حضورش حفظ شده. این فیلمی است که خیلی چیزها در آن گفته نمیشود و چالمت با نوع بازی کم دیالوگش، در خدمت چنین رویهای است.
دنیل دی لوییس (نخ خیال): رینولدز در کارش که طراحی لباس است مهارتی حیرتانگیز دارد، اما انگار آدمِ اجتماع نیست. کاسهی صبرش با کوچکترین حرکت لبریز میشود و بلد نیست چطور به دختر مورد علاقهاش، عشق بورزد. دی لوییس همانقدر که با نگاههای استادانه، بدن زن را برای دوختن لباس بررسی میکند، ضعفهای رفتاری رینولدز را هم با تشویش و لرزشی که در حرف زدنهایش وجود دارد، نشان میدهد.
دنزل واشنگتن (رومان جی اسرائیل): رومان مردی است درمانده و نا آشنا با قواعد بازی که میخواهد با دانش وکالتش کارهای بزرگی انجام بدهد. واشنگتن که بیشتر با نقش مردان قدرتمند و زبانباز، در ذهنها مانده، اینجا از کالبد همیشگیاش آشناییزدایی میکند و با شمایلی از کم رویی در گریمی که همراه با مُد روز نیست، تنهایی و ضعف این وکیل که تازه وارد بازی زندگی شده را به باور مخاطب میرساند.
بهترین بازیگر زن اصلی: سیرشا رونان (لیدی برد)
کریستین نوجوانی است که رویای پولدار شدن و درس خواندن در شهر بزرگتری را دارد. با خانوادهاش سر مسائل مختلف، دچار چالش است و در اولین رابطههای عاشقانهاش، دچار خامی است. سیرشا رونان در نقشی به کل متفاوت با «بروکلین» (در بازی درخشانی که در سکوت شکل میگرفت) اینجا نقش دختر پر حرف و عجولی را دارد که رفته رفته پخته میشود. رونان این را در آرامتر شدن و تامل بیشترش در اواخر فیلم در تضاد با بگومگوها و لحن گستاخانهی ابتدای فیلمش رعایت کرده. «لیدی برد» لحن کمیک دارد و همین باعث شده رونان در بخش عمدهی فیلم حتی در نوع بیان کلمات، اغراق کند. ظرافتهای متن خصوصا دربارهی این شخصیت چنان پرشمار بوده که رعایتش آشکارا انرژی فراوانی از این بازیگر گرفته. ولی سیرشا رونان هم با اجرای درست ریتم گفتار، بسیاری از موقعیتهای کمدی را در تقابل با مادرش، به بهترین نتیجه میرساند و هم زمینه را برای تحول تدریجی دختر، میچیند. نکتهای که شاید بتوان در مقایسه نگاه بچهگانه و همراه با ذوقش به عشق به آن دو پسر اولی با صبوری و آرامشش در مرد انتهای فیلم، دریافت. کریستین/ لیدی برد با درخشش سیرشا رونان به یکی از بهترین و متفاوتترین تصویرهایی از نوجوانان بدل میشود که در تاریخ سینما به یاد داریم.
سایر نامزدها:
اما استون (نبرد جنسیتها): چه میتوان گفت درباره اعجوبهی بازیگری این سالها؟ بعد از نقش دختر رویاپرداز لالالند، استون در چرخشی 180 درجهای، نقش زنی ورزشکار و مصمم برای برای دفاع از حقوق زنان را با پختگی کامل، ایفا میکند. البته بیلی جین کینگ از جنس سنگ نیست و استون به زیبایی در ارتباطهای عاطفی بیلی، وجه احساسی و حتی لغزشهایش را هم نشان میدهد تا او را کاملا باور کنیم. در عین حال حرکات و ژستهای استون در هنگام مسابقات تنیس، بسیار دقیق است تا وجه ورزشکاریاش هم به ثمر نشیند.
مارگو رابی (من، تونیا): باز هم پای یک ورزشکار در میان است. رابی با شهامت صحنههای اسکیت سواری را خودش بازی میکند و از خوردن به دیر و دیوار ابایی ندارد. اما درخشش اصلی او در حفظ لحن کمیک فیلم با بازی اغراق آمیزی است که تلخی ماجرای تونیا هاردینگ را تعدیل میکند. رابی در بازی با میمیک صورتش، فوق العاده و پرتحرک عمل میکند و همین به کارگردان اجازه داده کلوزآپهای پرشماری از چهرهاش بگیرد.
جنیفر لارنس (مادر!): لارنس استاد برون ریزی عواطف در نشان دادن عصبانیت شخصیتهاست و قطعا بهترین گزینه برای ایفای نقش زنی است که شوهر بی خیال و میهمانان، او را به جنون میرسانند. او در طی فیلم، آرامشش را با رفتارهای دیگران از دست میدهد و فریادهایی میزند که معلوم است از اعماق وجودش، بیرون آمده. این بازی مشخصا انرژی زیادی از لارنس گرفته و البته بدون بازی درخشان او، فیلم هم میتوانست نابود شود.
دانیلا وگا (یک زن شگفتانگیز): ماریا که تغییر جنسیت داده، زیر بار نگاهها و حرفهای دیگران، خم میشود ولی نمیشکند. درست مثل سکانسی که باد برگهای زرد را به طرفش پرتاب میکند و او کج میشود و نمیافتد. وگا که خودش هم ترنس است، اقتدار و قدرت ماریا را در تقابل با جامعه با لحن و بیان محکم حرفهایش، نشان میدهد و در عین حال، خلوص و مهربانیاش را هم مثلا در تقابل با آن زن متلک انداز، در بازیش جاری میکند.
بهترین فیلمنامه: گرتا گرویگ (لیدی برد)
پیرنگ و خط قصهی «لیدی برد» نه بر پایهی آموزههای کلاسیک با نقاط عطف مشخص، که بر پایه «بلوغ» و مسائل پیرامون آن است. کریستین محور دایرهای است که دیگران از جمله مادر و پدر و دوستان دختر و پسر، هر کدام بخشی از شخصیت او را پاسخ میدهند. هدفگذاری تحصیلی، میل به پولدار شدن، چالشهای مذهبی و فکری با خانواده، روابط دوستانه و عاشقانه، تقابل با مدیران مدرسه و سایر موارد، هر کدام حلقههایی از یک مجموعه را تشکیل میدهند تا جنبههای مختلف زندگی یک نوجوان، تعریف شود. دستاورد بزرگ گرویگ نه فقط در این پرداخت همه جانبه، که در خلق شخصیت لیدی برد/ کریستین هم خودش را نشان میدهد که این همه بار سنگین جزئیات را تحمل میکند و آنقدر جذابیت و خاص بودن دارد که بتواند این قطعات را به هم وصل کند. بی قراری و پر حرفی و شیطنتهایش، مانع از این میشود که ریتم فیلم، افت کند و لحن کمیکش را تا انتها حفظ میکند. شاید پایانبندی فیلم کمی محافظهکارانه باشد، اما باید در نظر گرفت که به هر حال کریستین کار خودش را میکند و تصمیمش را در استقلال و رفتن به دانشگاه دیگر، عملی میکند. اتفاقا درک جدیدی که او از مادرش پیدا میکند، پیشنهادی آشتیجویانه به دنیاست؛ ولی کاش تا اندازهی بازگشتش به نام کریستین و تمجید صریح از خانواده، گل درشت نمیشد. خصوصا اینکه ایدهی نامه نگاری مادر برای دخترش که رویش نمیشود آنها را مستقیم به او بدهد ولی پدر نامهها را از درون سطل زباله به ساک کریستین میاندازد، مثل بقیه لحظات فیلم، خلاقانه است، همانطور که پرداختن فیلم به دغدغههای جنسی هنگام بلوغ نوجوانان هم بامزه از آب درآمده.
سایر نامزدها:
جیمز آیوری (مرا با نام خودت صدا بزن): دستاورد بزرگ آیوری در این سناریوی اقتباسی، پرهیز از بیان ناگفتههاست. این در حقیقت فیلمنامهای شاعرانه و پُر از ایجاز است که کمک میکند احساسات درونی شخصیتها و تناقضهای حسی و فکریشان را درک کنیم و راحتتر بتوانیم خودمان را جایشان بگذاریم. شاید چنین فیلمنامهای بر خلاف مشابهان مضمونیاش که اغراق آمیز و شعاری هستند، راهکار مناسبتری برای درک بیشتر مفهوم فیلم باشد.
سایمن بوفوری (نبرد جنسیتها): این ماجرای واقعی میتوانست به یکی از فیلمهای نمونهای هالیوود با انبوهی شعار بدل شود، ولی بوفوری با پردازش دقیق دو شخصیت که پتانسیل تبدیل شدن به قطبهای مثبت و منفی را داشتند، در نهایت به فیلمنامهای کمدی میرسد که حرفهای فمینیستیاش را در زیر لایهی سرگرمکنندهاش پنهان میکند. اکثر کاراکترها در حد کفایت، معرفی میشوند و به لحاظ ریتم هم تمام دو ساعت، پر انرژی است.
پل توماس اندرسون (نخ خیال): سناریو با ظرافت، نقاط عطف داستان را کمرنگ میکند و کشمکشهای درونی شخصیت زن را در زیر پوسته ظاهری، به گونهای مخفی میکند که تنها شاهد کمی لرزش باشیم که در لحظات مورد نظر، به انفجار برسد. شخصیتپردازیهای فیلم روشناسانه انجام شده و هر کدام دریایی از تناقضها و اوج و فرودهای فکری و عاطفی را تجربه میکنند که تماشاگر را در بیشتر لحظات، پا در هوا نگه میدارد.
میشائیل هانکه (هپی اند): هانکه این سناریو را در هجو روابط طبقه مرفه و البته با ارجاعات پرشمار به فیلمهای قبلی خودش، ساخته و تک تک آدمها را بی رحمانه رواشناسی کرده و جنبههای سادومازوخیستیشان را بیرون کشیده است. اینجا نه پیرمرد حکم ریش سفید را دارد و نه دختر نوجوان، شمایلی از معصومیت است. آدمها همه منفعتطلب هستند. در رسیدن به چنین پازلی البته که هانکه بسیاری از طرفدارانش را همراه خود نخواهد داشت، اما جاهطلبیهایش را در رسیدن به اثری تکاندهنده به اوج میرساند.
سباستین للیو، گونزالو مازا (یک زن شگفتانگیز): اینجا مرگ مرد، بهانهای میشود تا ما برشی از زندگی زن ترنس را ببینیم که مهمترین تکیهگاهش را از دست داده. این اتفاق، زمینه را برای تقابل بیشتر ماریا با خانوادهی مرد فراهم میکند تا ترنس بودنش بیشتر زیر ذرهبین نگاههای تحقیرآمیز و طعنههای دیگران به چشم بیاید. در بیان چنین مفاهیمی، پرهیز از شعار و نزدیک شدن به حالات روحی و احساسی شخصیت، کار دشواری بوده که فیلمنامهنویسان از پسش برآمدهاند.
بهترین کارگردان: پل توماس اندرسون (نخ خیال)
فیلمنامهی «نخ خیال» شاید روی کاغذ، خیلی عجیب و غریب بوده، چون اندرسون بسیاری از چیزها را گذاشته برای اجرا. اجرایی که باید به طور دقیق، همانی میشده که هدفگذاری شده بوده. وگر نه کل فیلم از دست میرفته. اندرسون بعد از دو دهه فیلمسازی، اینقدر به تواناییهای خودش و گروهش اعتماد داشته که بداند آن چیز عجیب و غریبی که در ذهنش میگذرد را بقیه هم میفهمند. «نخ خیال» فیلمی است که فیلمبرداری، موسیقی و طراحی صحنه و لباسش در کنار هم مجموعهای حسی را تشکیل میدهند که به شدت لمس کردنی است و به دشواری توضیح دادنی. واقعا میشود آهنگی را به غیر از موسیقی عجیب و غریب جانی گرینوود با آن تشویش و آراماش توامانش، با آن حس ذره ذره دوخته شدنش، برای فیلم تصور کرد؟ مگر نه که لباسهایی که با دستان رینولدز دوخته میشوند، خود صاحب هویتی هستند که تصویر نهایی فیلم را شکل میدهد؟ مایی که «نخ خیال» را دیدهایم نمیتوانیم توضیح بدهیم که دقیقا چرا فیلم فوق العادهایست! حالا اندرسون چطور میتوانسته همین محصول گنگ را از درون ذهنش برای دیگران توضیح بدهد؟ فیلمی که واقعا شبیه هیچ اثر دیگری نیست ولی اندرسون آنقدر برایش انرژی گذاشته که بتواند آنچه در ذهنش بوده را در محصول نهایی پیاده کند و ما را از این همه ایدههای درخشان در قاببندی، نورپردازی، میزانسنها و بازیها، حیرتزده کند.
سایر نامزدها:
روبرت اوستلند (مربع): مثل «فورس ماژور»، اینجا هم اوستلند نهایت بهره را از مکانهای مختلف فیلم میبرد و لوکیشنها را برایمان صاحب هویت میکند. خطوط و اشکال هندسی در قاببندیهای عمدتا ایستای فیلم، نقشی کلیدی دارند که جدای از زیباییشناسی و جنبههای عکاسیشان، در فیلمی که بر محور مربع شکل گرفته، امکان برداشتهای مضمونی را هم فراهم میکنند. در نهایت و مثلا با حسی که در صحنهی باریدن باران روی انبوه زبالهها، به وجود میآید، اوستلند امضاء خودش را پای کار میزند.
شان بیکر (پروژه فلوریدا): بیکر در ادامهی جاهطلبیهایش در «نارنگی»، اینجا هم میزانسنهای پر تحرکی میچیند و باز هم بازیهای مستندنما و دلخواهش را از بازیگران کوچک و بزرگ فیلم میگیرد. او با قاببندیهای عجیب و طراحی صحنهی رنگارنگی که دنیا را از ذهن بچه نشان میدهد، ما را در تجربهای شریک میکند که پیشنهادی است برای جور دیگر دیدن جهان. نخی که صحنههای مختلف فیلم را به هم وصل میکند، تقریبا نامرئی است ولی از دست بیکر در نرفته تا بداند هر صحنه را چگونه و با چه مدتی بگیرد که مجموعهشان، فیلم نهایی را شکل دهد.
جو رایت (تاریکترین ساعات): فیلم میتوانست به ستایشنامهای اغراق آمیز و اسطورهساز از چرچیل تبدیل شود. ولی رایت اگر چه نخواسته (یا نمیتوانسته) بزرگ بودن این چهرهی تاریخی را زیر سوال ببرد، ولی سعی کرده در همین بستر محدود خلاقیتهایش را بروز دهد و با ترجمان بصری ساعات سختی که بر چرچیل (در تصمیمگیری کلیدیاش) گذشته، به فضاهای تاریک و تنگ و تار، آن را برای مخاطب ملموس کند. ضمن آنکه نوعی از بازی را از گری اولدمن گرفته که فیلم جنبههای شوخطبعانه چرچیل را هم شامل شود و تماشاگر بیشتر به درونیات او، نزدیک شود.
ولری فاریس، جاناتان دیون (نبرد جنسیتها): اگر «میس سانشاین کوچولو» و «رابی اسپارکس» بیشتر محصول فیلمنامه و بازیگری بودند، اینجا زوج فیلمساز در چالشی به مراتب بزرگتر، فیلمی را با تنوع لوکیشن و میزانسنهای شلوغ و پرتحرک به سرانجام میرسانند. عوامل فنی فیلم از جمله فیلمبردار، تدوینگر و آهنگساز در رسیدن فیلم به این درجهی استادانهی اجرا، نقشی کلیدی داشتهاند، ولی این حاصل اعتماد و جاهطلبی فاریس و دیون هم بوده که دیگر به قابهای تلویزیونی و ایستا، رضایت ندادهاند و بهترین سند تصویری را برای یک مسابقهی تاریخی تنیس بین زن و مرد، عرضه کردهاند.
گرتا گرویگ (لیدی برد): بازیگر با استعداد سالهای گذشته، در اولین تجربهی کارگردانی مستقلش، به شدت جاهطلب ظاهر شده. گرویگ به نگارش یک فیلمنامهی عالی اکتفا نکرده و اینجا با انتخاب و هدایت چشمگیر بازیگران، قاببندیها و میزانسنهای هوشمندانه و استفاده از ظرفیتهای طراحی لباس و گریم، از تمام شوخیها و ایدههای بکرش در فیلمنامه، محافظت کرده و آنها را به ثمر نشانده. کاری که بزرگانی چون وودی آلن هم در اوج انجام دادهاند. تسلط اجرایی گرویگ، خانه و مدرسه را برای تماشاگر صاحب هویت کرده و همین باعث میشود تصاویر مختلف فیلم بعد از تماشایش در ذهنمان بماند.
بهترین فیلم: لیدی برد
نوجوانی یکی از تعیینکنندهترین دورههای زندگی هر فرد است که هم شاهد تغییرات بزرگی در بدن و گرایشهایش است و هم باید برای بقیهی عمرش تصمیمات کلیدی بگیرد. بسیاری از سرکوبها و درک نشدنهای این دوره، بعدا به صورت عقدهها درون فرد باقی میمانند و یا به خودش و یا به دیگران، آسیب میزند. اینکه طی سالهای اخیر فیلمهای نوجوانانهی متعددی چون «پسرانگی»، «جونو»، «ایزی ای» و همین «لیدی برد» علیرغم ستایشهای منتقدان آمریکایی، در ایران تحویل گرفته نمیشوند، نشاندهندهی بی اهمیتی این دورهی زندگی، در کشور ماست که خودش را در نوع برخورد با فیلمهای نوجوانانهی ایرانی هم نشان داده. ولی خوشبختانه مراسم اسکار به این فیلمها توجه ویژه نشان داده. لیدی برد درونیات یک نوجوان را با لحن کمیک، بیان میکند و طبعا جامعهشناسان و روانشناسان میتوانند موضوعات مطرح شده در این فیلم را بررسی کنند تا قدمهای بیشتری برای جلوگیری از بحرانهای این دوره زمانی، برداشته شود. گرتا گرویگ با پرهیز از شعاردهی، فیلمی به شدت مفرح اما هشدارآمیز را پیشروی مخاطبان گذاشته و هیچ عجیب نیست که از سوی مردم و منتقدان آمریکا، ستایش شده. شاید روزی برسد که این فیلمها در ایران هم بیشتر درک شوند.
سایر نامزدها:
پروژه فلوریدا: پرداختن به معضلات زندگی حاشیهنشینها، مهاجران و تنفروشی زنهایی که از موقعیت اقتصادی خوبی برخوردار نیستند، از فرط تکرار، اثرگذاری قبل را ندارد. اما این مشکلات کماکان در تمام دنیا پابرجاست. شان بیکر تلاش کرده، به لحاظ فرم و محتوا، مسیر جدیدی را برای بیان این مشکلات، بیازماید. او سرخوشیها و بی اخلاقیهای این طبقه را هم نشان میدهد و حتی از شمایل معصوم کودکان، آشناییزدایی میکند. بسیاری از جنبههای شخصیتها را که از سوی جوامع، ناهنجار هستند، برجسته میکند تا در نهایت به این نتیجه برسد که ارزشهای اخلاقی، فراتر از نوع نگاه عوام است و حکم صادر کردن درباره خوب و بد آدمها به این سادگی نیست. تغییر نگاه تماشاگر به شخصیت مادر پروژه فلوریدا در انتهای فیلم، نشاندهندهی موفقیت فیلم است.
تاریکترین ساعات: شاید فیلم به لحاظ خط قصه یا مضمون، نکته جالب و مهمی نگوید و حتی از جنبههایی بتوان آن را خشونتطلب و ارتجاعی دانست، ولی جنبههای بصری فیلم و بازی بازیگران، آنقدر خلاقانه و در خدمت فضای حسی فیلم است که نمیشود آن را با بقیهی نمونههای تیپیکال در ستایش از شخصیتهای تاریخی، یکی دانست و نادیدهاش گرفت. هر چند این امید در دل ما زنده میماند که کاش جو رایت، مهارت و خلاقیت و وسواس تصویریاش را صرف سناریوهایی چون «تاوان» کند.
عشق وینسنت: شبیه نبودن این فیلم به بقیهی انیمیشنهای استودیویی و مستقل، آنقدر احترامبرانگیز است که بتوان «عشق وینسنت» را فراتر از بهترین انیمیشن سال، در فهرست برگزیدهی سال هم قرار داد. در روزگاری که استودیوها فرمولهایشان را تکرار میکنند و حتی بعضی به ظاهر هنریهای اروپا هم به لحاظ مضمونی، در گیر و دار همان شخصیتهای تیپیکال مثبت و منفی هستند، سازندگان «عشق وینسنت» با احترامی که برای فریم به فریم فیلمشان قائل بودهاند، بار دیگر ظرفیت پایانناپذیر انیمیشن را در توجه به موضوعات مختلف، یادآوری میکنند.
مرا با نام خودت صدا بزن: این فیلم هم دورهی بلوغ و نوجوانی را مورد توجه قرار داده، هر چند به آن دسته از نوجوانانی میپردازد که دارای ویژگیهای متفاوتی هستند و از این نظر بیشتر تحت فشار محیط هستند. نکتهی مهم در این فیلم، بیان نکردن خیلی حرفها و شریک کردن تماشاگر در حس شخصیتهاست که نه فقط در فیلمنامهی پر از ایجاز که در نوع قاببندیها و قرارگیری آدمها در مکانهای مختلف هم خودش را نشان میدهد و باعث نزدیکی ذهنی هر چه بیشتر ما به آدمها میشود تا بیشتر درونیاتشان را درک کنیم. فیلمی شاعرانه که نشان میدهد تنها راه بیان موضوعات حساس، شعاردهی نیست و میشود از ظرفیتهای سینما، استفادههای خلاقانهتر و موثرتری انجام داد.
مربع: حتی در کشوری مثل سوئد که به پایین بودن میزان فقر و فاصلهی کم طبقاتی و احترام به مهاجرین معروف است، دغدغهی هنرمندانش آسیبهایی است که طبقات فرودست در معرض آن قرار دارند. آنوقت بعضی هموطنان هر گونه تلاش در جهت رعایت عدالت را چپگرایی تاریخ مصرف گذشته میدانند! مربع تلنگری به اهالی هنر میزند که نمیشود هنر را فقط برای هنر خواست و باید از ظرفیتهای هنر در جهت زیباتر کردن دنیا استفاده کرد. گوشزد میکند که آدمها در برابر دیگران، متعهد هستند و نمیشود فردی که حالا به جایگاهی رسیده، فکر کند هر چه دارد حقش است. مضامینی که به طور خلاقانه و در دل داستان و شخصیتهای عجیب و غریب فیلم، قرار گرفتهاند و به مخاطب منتقل میشوند.
نبرد جنسیتها: مسئلهی برابری حقوق زنان و مردان و انکار تواناییهای ویژهای که مردها برای توجیه دستیابیشان به مزیتهای بیشتر، برای خود تعریف کردهاند، در این فیلم و در قالب مسابقهی تنیسی که با پیروزی قهرمان زنان بر مردان، به سرانجام رسیده، به نمادیترین شکل ممکن، بیان میشود. هنوز زنهای زیادی دارند از تبعیضهای جامعه، آسیب میبینند و «نبرد جنسیتها» میتواند به ارادهی آنها قدرت دوباره بدهد تا برای رسیدن به حقشان، دلسرد نشوند. زنهای فیلم درمانده نیستند و شعار نمیدهند، بلکه جواب کریهای جنس مقابل را میدهند و البته فیلم یادآوری میکند که اتحاد چند تنیسور زن، چه ضربهای به فدراسیون وقت زده و تاریخ میتواند بارها و بارها تکرار شود.
نخ خیال: این فیلم، لباسی است که به دست خیاطی چیرهدست، با آرامش و ظرافت، ذره ذره دوخته شده و حالا به این جامهی زیبا تبدیل شده. این فیلم ساخته شده تا قدرت جادو و خیال سینما را بار دیگر به همه، یادآوری کند و یکی از خاصترین تجربههای بصری هر تماشاگری را رقم بزند. زوج دنیل دی لوییس و ویکی کریپس، یکی از بهترین ترکیبهای عاشقانهی سالهای اخیر را تشکیل دادهاند و عشقی به شدت قابل باور، قابل درک و ملموس و البته پر فراز و نشیب را به بهترین عشقهای تاریخ سینما، افزودهاند. همانقدر که زیبایی لباسها هر تماشاگری را وسوسه میکند که آنها را بر تن کند، غذاهای خوشطعم، حتی آن قارچهای سمی هم دل مخاطبان فیلم را آب میاندازد و گرمای روابط، با هر بار یادآوری خاطراتِ فیلم، در وجود ما جان میگیرد.
هپی اند: آقای هانکه به ساز دیگران نمیرقصد. او آنچه را در ذهنش است، به تصویر میکشد حتی اگر بسیاری از تماشاگران را اذیت کند. قبل از فیلم باید حواسمان باشد که قرار نیست حالمان بعد از تماشایش خوب شود. هانکه اصولا فیلمسازی است که پردهها را میدرد و زشتیها را نمایان میکند. در هپی اند هم نقابها از روی صورتها میافتد و نمایش متوقف میشود. او فیلمی میسازد که به احساساتمان رحم نکند و ذهنمان تا ساعتها و شاید روزها و شاید هم هفتهها و شاید هم برای همیشه، درگیرش باشد. اگر با اینها مشکل ندارید به سینمای هانکه خوش آمدید!
یک زن شگفتانگیز: مشکلات افراد ترنس، خوشبختانه در کشور ما چندان تابو نیست و حتی نمایشها و فیلمهایی در موردش ساخته شده. اما نمونههایی مثل «یک زن شگفتانگیز» میتواند این درس را به هنرمندان ما بدهد که صرف شعارپردازی، نمیتواند حق مطلب را ادا کند و باید تمهیداتی اندیشیده شود که تماشاگر در احساس این آدمها، شریک شود. برگ برندهی این فیلم شیلیایی، تلاش در جهت نشان دادن حالات روحی زنی است که قبلتر مرد بوده و دلخوشیها و موانع و تقابلش با جامعه را برایمان بازگو میکند. در عین حال میتواند مرهمی برای افراد ترنس باشد که بدانند در اوج حملات جامعه هم میشود ایستاد و کار خود را کرد. چون ماریا در عین اینکه آدمی به شدت اخلاقی است، قدرت دفاع از خود را هم دارد.